جدال تا مغز استخوان!

15:13 - 04 دی 1396
کد خبر: ۳۸۰۵۹۳
تشکل «مونس» را برای انگیزه دادن به تمام بیماران سرطانی و آدم‌های نا امید راه‌انداختم خیلی از آدم‌ها در ٤٠سالگی می‌میرند، اما تا ٨٠سالگی زندگی می‌کنند، چون هیچ انگیزه‌ای در دنیا ندارد
جدال تا مغز استخوان!به گزارش گروه فضای مجازی ،  آریان فولادی فرزند اول یک خانواده کم‌جمعیت است که حالا ٢١سالگی را پشت‌سر می‌گذارد. سال‌هایی که برهه‌ای از آن صرف دست‌وپنجه نرم کردن با سرطان استخوان شد و ناامیدی را به زندگی آریان آورد. اگرچه پیروز این میدان آریان بود و با شکست سرطان، برگ تازه‌ای در دفتر زندگی‌اش باز کرد؛ برگی که برگزاری کلاس‌های انگیزشی برای بیماران سرطانی و همکاری با خیریه‌ها سطرهای آن را پر می‌کرد و حالا رنگ‌ولعاب زیبایی به زندگی او داده است. اگرچه برای رسیدن به این مرحله فرازوفرودهایی را پشت‌سر گذاشته است. او بعد از شکست سرطان در رشته ریاضی‌ فیزیک تحصیلاتش را تا دیپلم ادامه داده و تحصیلات عالی را در چند رشته محک زده و فعلا پرونده آن را بسته‌ است. آریان که از ٩-٨سالگی با موسیقی آشنا شده، برای تحصیل در دانشگاه رشته معماری را انتخاب می‌کند، اما در کنار آن از موسیقی باز می‌ماند و همین مسأله بهانه‌ای می‌شود برای تغییر رشته و این‌بار خواندن موسیقی. رشته‌ای که دو ترم تحصیلات در آن به آریان می‌فهماند که چیزی به او افزوده نمی‌شود و رشته بعدی مدیریت بازرگانی است که توسط فولادی، محک می‌خورد و دو ترم تحصیل در مدیریت بازرگانی جز بایگانی کردن تحصیلات عالیه برای او نتیجه دیگری ندارد تا همکاری با خیریه‌ها، فعالیت در بازاریابی و دادن انگیزه به بیماران بخش لاینفک زندگی او شود.

داستان آریان فولادی امروز، از کجا شروع شد؟

سال ٩٠ در جام ‌حذفی پرسپولیس مقابل ذوب‌آهن بازی داشت و برنده این بازی قهرمان جام‌حذفی می‌شد. پای تلویزیون میخکوب شده بودیم که پرسپولیس گل برتری را زد؛ گلی که از شوق بالا پریدم و با زانو روی زمین خوردم، زیر زانویم خالی شد، درد زیادی داشتم، اما حال‌وهوای مسابقه باعث شد درد را فراموش کنم. یک‌ماه‌و‌نیم بعد اول مهر بود و من وارد دبیرستان شدم؛ سوم دبیرستان بودم. زنگ ورزش، فوتبال بازی می‌کردم که متوجه شدم دیگر نمی‌توانم بدوم؛ یکی از دوستانم روی پایم تکل رفت و خوردم زمین و دیگر نتوانستم بلند شوم. نخستین جایی که مراجعه کردم بیمارستان اختر بود که تشخیص داده شد چیزی نیست و باید دو هفته‌ای زانوبند ببندم و اگر بهبود نیافت، ام‌آر‌آی بگیرم. دو هفته گذشت و بهبود که حاصل نشد هیچ، درد شدیدتر هم شد. آزمایشات و ام‌آرآی‌ را دادم و با مدرسه برای اردو رفتم شیراز.

هنوز مشخص نشده بود به چه مشکلی مبتلا هستی؟

پدرم طی همین پروسه‌ای که گفتم، آزمایشات را به پزشک نشان داد؛ آزمایشاتی که از وجود یک تومور بدخیم در زانویم می‌گفتند. چیزی که به من گفته شد این بود؛‌ مینیسک پایت آسیب‌دیده و باید جراحی کنی. از همه جا بی‌خبر آماده جراحی شدم؛ جراحی‌ای که درواقع نمونه‌برداری از توده سرطانی بود. اما داستان به این‌جا ختم نشد و به پزشک دیگری معرفی شدم.

می‌دانستی برای نمونه‌برداری سرطان آزمایش می‌دهی؟

من همچنان از مسأله اصلی بی‌خبر بودم. بیمارستان شهدای تجریش و دکتر یوسفی پروسه جدید درمان را پیش‌ رویم گذاشتند. در حین همین مراجعات بود که پرستاری از دکتر سوال کرد؛ پروسه شیمی‌درمانی نفر قبلی را چه کار کنیم؟ در این حین بود که متوجه شدم خبری هست و اتفاقی افتاده. در آن برهه نمی‌دانستم شیمی‌درمانی یعنی چه. خیلی برایم عجیب نبود و تنها به این می‌اندیشیدم که پروسه درمانم طولانی است. درمان شروع شد و بعد از پروسه‌ای عمل جراحی دوم برای تعویض مفصل انجام شد و دوباره شیمی‌درمانی؛ از اواخر آبان ٩٠ تا خرداد ٩١ این پروسه ادامه داشت.

هر اتفاقی بی‌شک تأثیری بر آدمی‌ می‌گذارد، بیماری آن هم سرطان چه ردی از خود در زندگی‌تان گذاشت؟

بیماری در هر سطح و اندازه‌ای پروسه‌ای برای درمان نیازمند است؛ برهه‌ای که به نظر من خیلی اهمیت ندارد و در این میان چیزی که نباید از آن غافل شد، این است که به این درک برسیم که در زندگی آدمی یک‌سری سختی به‌ وجود می‌آید که به‌خودی‌خود مهم نیستند و ذاتا می‌آیند و بعد از مدتی می‌روند، درواقع ماندگار نیستند. مهم این است که ما چه دستاوردی از این آمدن و رفتن‌ها داشته باشیم. آریان بر این باور است که مهمترین دستاورد آدم‌ها شخصیتی است که در طول سختی‌ها به‌دست می‌آورند. برای من هم همین‌طور بود. قسمت جذابی که خودم همیشه تعریف و به آن افتخار می‌کنم این است که این پروسه برای من چیز دیگری داشت، به‌طوری که دوست دارم دوباره ‌سال٩٠ با همه اتفاقاتش تکرار شود، چون برای من چیزی‌هایی داشته که به جرأت می‌توانم بگویم هیچ‌جای دیگر نمی‌توانستم آنها را به دست بیاورم.

چه چیزهایی؟

به جرأت می‌توانم بگویم، اگر قرار باشد مفصل درباره آن بگویم می‌توانم یک‌سال حرف بزنم. به نظر من مهمترین چیزی که آدمی می‌تواند به دست بیاورد، شناخت خودش است؛ نخستین و بزرگترین گامی که آدمی می‌تواند در زندگی بردارد. وقتی خودتان را بشناسید، راحت‌تر می‌توانید بقیه آدم‌ها و جامعه اطراف خود را بشناسید و بتوانید به آنچه می‌خواهید دست بیابید. درواقع بزرگترین نکته‌ای که درک کردم، شناخت خودم بود، البته در همین‌گیرودار شناخت بود که با افرادی آشنا شدم که زندگی‌ام را تغییر دادند؛ اتفاقاتی که مطمئن هستم هیچ‌کدام بی‌دلیل نیفتادند. حس می‌کنم مسیری درست شده و موظف به حرکت در آن هستم و می‌خواهم بهترین استفاده را از آن ببرم. این بیماری در حقیقت توانست زندگی آریان را ١٨٠درجه تغییر دهد. روزگاری عاشق فوتبال بودم و به این می‌اندیشیدم که در کنار عشقم فوتبال، موسیقی را ادامه بدهم، اما بعد از این ماجرا موسیقی شد تمام زندگی و انگیزه‌ام برای ادامه زندگی. بعد از این بیماری بود که با آدم‌هایی آشنا شدم و شرایطی برایم فراهم آمد که دیدم را به زندگی تغییر داد و به این باور رسیدم که می‌توانم زندگی‌ام را آن‌طور که دوست دارم بسازم.

ناامیدی حسی است که اکثر آدم‌ها به دلایل مختلف آن را تجربه می‌کنند، آن هم در سطح وسیع یا محدود. این حس به سراغ شما هم آمده؟

این‌که کسی بگوید ناامید نشده، صحبت درستی نیست. شاید بتوانم بگویم دروغ می‌گوید. هر انسانی در برهه‌هایی از زندگی شخصی‌اش ناامید می‌شود؛ ناامیدی که با بیماری، مشکلات ریزودرشت، از دست دادن عزیزان یا هر چیز دیگری به وجود می‌آید. برای من هم همین‌طور بوده. مطمئنم همه آدم‌ها در سختی‌ها به این نقطه می‌رسند؛ این‌که همه‌چیز را رها کنند و هیچ چیز برای‌شان مهم نباشد.

در آن یأس چه چیزی به تو امید می‌داد؟

من بارها ناامید شدم؛ بارهایی که تعدادشان نیز زیاد بود، اما در همه این موارد یک باور تنهایم نمی‌گذاشت؛ این‌که این شرایط ماندگار نیست. به خوبی به یاد دارم که گاهی از ناامیدی دلم می‌خواست گریه کنم، اما هیچ‌وقت در بخش گریه نکردم و نیمه‌های شب خودم را به سرویس بهداشتی که ته سالن بود می‌رساندم و آن‌جا اشک می‌ریختم. در همان ناامیدی‌ها بود که از خدا می‌پرسیدم چرا من؟ و از خودم می‌پرسیدم چه کاری کرده‌ای که این اتفاق برایت افتاده. نمی‌دانستم و تجربه خاصی نداشتم، اما گذر زمان به من نشان داد که این اتفاق باید می‌افتاد.

عجیب است که یکی مثل شما درباره بیماری سختی که به آن دچار شده چنین دیدگاهی دارد. چرا باید این اتفاق می‌افتاد؟ چه چیزی در این اتفاق وجود داشت که حالا از آن راضی هستید؟

دورانی که در بیمارستان بستری بودم، همیشه به این فکر می‌کردم اگر روزی مرخص شوم، دیگر هیچ‌گاه به آن‌جا برنمی‌گردم، اما خیلی‌ها بارها به من گفتند که حتما برمی‌گردی، اما من همچنان تاکید داشتم که برگشتی در کار نیست، چون پروسه شیمی‌درمانی خیلی سخت است؛ ذائقه‌تان عوض می‌شود، چیزهایی که دوست‌ داشتید را دیگر دوست ندارید، حتی از خوردن آب آزار می‌بینید، نمی‌توانید غذا بخورید. اما با همه اینها بعد از گذشت ٦ یا ٨ ماه دوباره به همان بخشی که بستری بودم برگشتم؛ برگشتی که تنها دلیلش یک حس بود؛ حسی که ترغیبم می‌کرد با آدم‌ها حرف بزنم و از این بگویم که من هم روزی بیمار این بخش بودم و حالا خوب شده‌ام و تو نیز می‌توانی خوب شوی.

به نقطه عطف این گفت‌وگو رسیدیم. همان چیزی که دوست داشتم درباره آن حرف بزنیم. پس ایده کلاس‌های انگیزشی از این‌جا شروع شد؟

بله. در دوران بیماری دوست داری کسی بیاید و از پایان خوش آن دوران بگوید و امیدی در دلت زنده کند، برای همین سعی کردم در حد توان امیدبخش بیماران باشم.

به‌خصوص که افکار عمومی در ایران شناخت درستی درباره سرطان ندارد. حتی گاهی فکر می‌کنند که سرطان یعنی صددرصد مرگ!

بله. متاسفانه در جامعه باور اشتباهی وجود دارد با این مضمون که سرطان یعنی مرگ! ولی این‌طور نیست، خیلی‌ها بهبود می‌یابند، خیلی‌ها سرطان را شکست می‌دهند. بین ٩٠-٦٠درصد در این پروسه، تأثیرگذارترین آدم خود فرد است. خود آدم است که می‌تواند به بهبود کمک کند. آدم‌ها نیاز دارند بشنوند که این اتفاق افتاده و خوب شده‌اند، در یک کلمه به انگیزه نیاز دارند. در تمام زندگی‌مان ما با انگیزه زنده‌ایم. انگیزه برای کسب درآمد بیشتر، برای تشکیل زندگی مشترک، مراتب بالای کاری. اگر این انگیزه را از ما بگیرند، قطعا یک قدم نمی‌توانیم جلو برویم و زندگی‌مان پوچ می‌شود. خیلی از آدم‌ها در ٤٠سالگی می‌میرند، اما تا ٨٠سالگی زندگی می‌کنند، چون هیچ انگیزه‌ای در دنیا ندارد.

پس اتفاقی که از آن صحبت می‌کردی، همین بود؟ این‌که برگردی و برای انگیزه دادن به بیماران تلاش کنی؟

من درواقع به آنها انگیزه می‌دهم تا آنچه را در درون‌شان است، آزاد کنند و بخواهند که خوب شوند. خیلی برایم اتفاق افتاده بیماری بوده که نیمه‌هوشیار روی تخت دراز کشیده و با دیدن من بی‌حوصله‌بودنش را نشان داده، اما همین که شنیده روزی من هم بیمار بودم و خوب شده‌ام، با انگیزه و اشتیاق شروع به حرف‌زدن کرده. این لحظه خیلی شیرین است. حس خوبی که انگیزه‌ای می‌شوی برای کسی که بتواند ادامه بدهد و کم نیاورد. حس می‌کنم رسالتم، هدفم و چیزی که برایش به دنیا آمده‌ام، انگیزه‌دادن به آدم‌هاست. همه ما به یک دلیل به این‌جا آمدیم. خیلی‌های‌مان یادمان رفته برای چی این‌جاییم و روزمرگی، اقتضای سن و ... باعث شده آن دلیل را از یاد ببریم. رویاهای‌مان را ته صندوقچه ذهن‌مان جای دادیم. باید رویاهای‌مان را بیرون بکشیم و آنها را محقق کنیم.

کاری که انجام می‌دهی، یعنی همان انگیزه‌دادن به بیماران براساس گزینش خاصی است؟

هیچ گزینشی وجود ندارد و هر بیماری با هر سطح از بیماری نیازمند انگیزه است.

پس لطف کن دقیق‌تر بگو. درباره کارت و این‌که دقیقا چه کاری می‌کنی؟

برای همین عموما وارد اتاق می‌شوم و شروع به صحبت می‌کنم. در ابتدا یکی دو نفر بی‌تفاوت به مسأله هستند، اما با ادامه صحبت‌ها علاقه‌مند شده و همراه می‌شوند؛ به‌خصوص زمانی که متوجه می‌شوند بهبودیافته هستم، کلا نگاه‌شان به مسأله متفاوت می‌شود.

برنامه خاصی هم داری؟ منظورم ساعت یا روز مشخصی برای کلاس‌هاست.

در حال‌حاضر برنامه منظمی وجود ندارد؛ این‌که ساعت یا روز مشخصی برای آن در نظر گرفته شده باشد. این برمی‌گردد به این مسأله که درحال حاضر درحال تهیه یک‌سری پادکس از مصاحبه‌های افراد بهبودیافته. برای همین هر زمانی که وقت کنم به بیمارستان سر می‌زنم، اما هیچ‌وقت پیش نمی‌آید که این برنامه حذف شود.

از خروجی این کلاس‌ها رضایت داری؟

خروجی این صحبت‌ها و گفت و شنودها، همان حس امیدواری برای بهبود و انرژی گرفتن برای مبارزه با بیماری است و این برای من ارزشمند است.

انگیزه دادن تنها به بیمارستان معطوف می‌شود؟

از آن‌جایی که من پروسه درمان را پشت‌سر گذاشته‌ام، برای همین نخستین اولویتم انگیزه دادن به بیماران است.

اما غیر از بیمارستان هم فعالیت‌ها را ادامه داده‌ای. می‌خواهم درباره تشکل «مونس» هم حرف بزنی.

تشکل «مونس» با سه خانم بهبودیافته سرطان شروع شد تا به واسطه آن به افراد قبل، بعد و حین درمان، خدمات عاطفی، روحی و سایر خدمات مورد نیاز را ارایه دهیم، البته در حیطه فعالیت خودم هم مشاوره‌هایی به دوستان و آشنایان می‌دهم؛ مشاوره‌هایی که تا امروز موفق بوده‌اند. من طی یک‌سال‌و‌نیم بعد از درمانم بیش از ١٢٠ کتاب در زمینه مدیریت و روانشناسی خواندم. اتفاقات مشابهی در نقاط مختلف دنیا هم افتاده که ما نیاز به الگوبرداری و آنالیز آنها داریم. به‌عنوان نمونه چند نفر از سخنرانان اروپایی هستند که به من انگیزه می‌دهند و الگو می‌گیرم. این ماجرا هنوز در کشور ما آن‌طور که باید و شاید جا نیفتاده است. ما سخنرانی در دنیا داریم که تحصیل نکرده‌، از هر لحاظ در زندگی‌‌اش درجه یک شده‌ و مثال زدنی برای همه مردم. من باوری دارم و می‌گویم این دنیا یک‌سری قانون ساده دارد، برای این‌که این قانون‌ها را متوجه شوید، نیاز نیست حتما تحصیلات داشته باشید. اصلا نیاز نیست کار خارق‌العاده‌ای کنید. اینها تجربه می‌خواهد. البته تحصیلات هم لازم است. نمی‌گویم تحصیلات بد است و این پروسه نیاز نیست و کمک نمی‌کند، اما من به واسطه بیماری و کارم این قوانین را یاد گرفتم. قوانینی که در زندگی همه می‌توانند کمک کنند و راه را برای انسان باز می‌کنند.

خودت هم حین گفت‌وگو، تحت‌تأثیر بیماران قرار می‌گیری؟

بله. این تأثیر دوطرفه بوده و قطعا من هم از بیماران تأثیر گرفته‌ام. اکثر افرادی که در بخش بستری هستند، از نظر سنی از من بزرگترند و گاهی با جمله‌ای یا تعریف اتفاقی مسیر پیش‌روی مرا می‌سازند. تجربیاتی که در بیشتر مواقع راهگشا بوده‌اند.

در این مدت بیماری هم بوده که بهبود پیدا کند و مسیر شما را ادامه بدهد؟

خوشبختانه بهبودیافته‌های زیادی پا در این مسیر گذاشته‌اند، اما به این معنا نیست که با هم همکاری جدی داشته باشیم؛ این همکاری جدی هنوز اتفاق نیفتاده، اما در تشکل «مونس» این مسأله جزو برنامه‌هاست.

چقدر طول می‌کشد تا تشکل به اهدافی که تعیین کرده برسد؟

مطمئنم در آینده نزدیک، به نظرم در یک پروسه ٥ساله، این کار را به صورت بزرگ انجام می‌دهم. نه‌تنها برای سرطان بلکه برای همه آدم‌هایی که می‌خواهند در این زندگی کاری را که می‌خواستند، انجام بدهند. برای همین منظور این موسسه‌ را راه‌ خواهم انداخت. ما نیاز داریم تا این فرهنگ در جامعه‌مان جا بیفتد. حس خوب داشتن و مثبت نگاه کردن به مسائل و انگیزه داشتن از سبک‌های زندگی‌ است که در ایران به چشم می‌خورد.

در واقع قدم بزرگتری برداشته‌ای. فکر می‌کنم زندگی روزمره را هدف گرفته‌ای. برداشتم درست است؟

می‌دانید از همه ‌چیز بیشتر از چه چیزی ناراحت می‌شوم؟ دوروبرم آدم‌هایی را می‌بینم که صدبرابر آن چیزی که هستند توان دارند، ولی به همان شرایطی که هستند، قانع شده‌اند! این بزرگترین درد است. درد روزمرگی. من بشدت مخالف کارمندی هستم، چون معتقدم کارمندی خیانتی است در حق خود آدم، چون خلاقیت را از او می‌گیرد. درواقع پروسه رشد را از آدم می‌گیرد. یکی از دلایلی که با درس مخالف هستم این است که درس داده می‌شود تا تو کارمند شوی. پروسه درستی نیست. طبیعی است که جامعه به کارمند هم نیاز دارد، اما می‌تواند زیباتر از این چیزی که وجود دارد، باشد.

با این تعبیر تو باید جامعه مخاطب خود را جوان‌تر در نظر بگیری، چون این فرهنگ بین بزرگسالان جا افتاده و تغییر آن سخت است.

یکی از برنامه‌ها و اهدافم کار کردن و مشاوره دادن به بچه‌های کوچکتر است؛ شروع کردن از دبستان و دوره راهنمایی. هدفم این است که دنبال این بگردم و ببینم این بچه‌ها دنبال چه چیزی هستند و چه می‌خواهند. باید این خواست‌ها را در آنها یافت و به آنها یادآوری کرد تا در زندگی به دنبال چیزی باشند که می‌خواهند، نه آن چیزی که محیط و جامعه به آنها دیکته می‌کند. آدم‌ها باید چیزی باشند که برای آن به دنیا آمده‌اند، نه آن چیزی که به آنها دیکته می‌شود. وقتی به دنیا می‌آییم، همه چیز را برای ما می‌خواهند و در هر برهه از زندگی‌مان چیزی به ما القا می‌شود تا زمانی که وارد جامعه می‌شویم آن هم با باورهایی که در ما شکل گرفته و خودمان هیچ دخالتی در آن نداشتیم. آدم‌ها باید چیزی باشند که برای آن به دنیا آمده‌اند، نه آن چیزی که به آنها دیکته می‌شود. ما وقتی دنیا می‌آییم همه چیز را برای ما می‌خواهند، هر بار چیزی به ما القا می‌شود تا وقتی وارد جامعه می‌شویم، آن هم با باورهایی که در ما شکل گرفته است و دست خودمان نبوده.

فرد الهام‌بخش زندگی آریان.

در پاسخ به این سوال باید بگویم در زندگی آریان آدم‌های الهام‌بخش بودند، نه یک فرد. آدم‌هایی که هریک به‌نوبه خود تأثیری بر دید و زندگی من گذاشتند و سبب شدند استارت‌هایی در کار و زندگی شخصی‌ام بزنم. از بچه‌های خیریه تا پرستارانی که در دوران بیماری با آنها آشنا شدم؛ پزشکان و پدر و مادرم. پدر و مادری که در طول این مدت هیچ‌گاه تنهایم نگذاشتند و در هر شرایطی کنارم بودند. خدا را برای همه آن لحظات شکر می‌کنم برای آدم‌هایی که در مسیرم قرار گرفتند تا به این درک برسم که از تک‌تک مسائل زندگی‌ام درس بگیرم. به نظرم این اتفاق بزرگی است، چون باعث شد تا قدر زندگی را بدانم. زمانی که قدر زندگی را نمی‌دانیم، به سادگی از کنار آن رد می‌شویم؛ لیوانی می‌شکند، باران می‌بارد و .... برای اکثر ما عادی شده‌اند، اما اگر مدتی از همه اینها محروم شده باشی و آنها را حس نکنی برایت اهمیت پیدا می‌کنند و قشنگ می‌شوند. بعد از پشت‌سر گذاشتن این دوران بود که حالا می‌توانم از کوچکترین چیزها لذت ببرم و به این درک رسیده‌ام که این زندگی چقدر ارزشمند است. بعضی از آدم‌ها فکر می‌کنند، خیلی ساده است و مدتی آمده‌اند زندگی کنند و بروند، درحالی‌که باور آریان این است که هر فردی برای انجام ماموریتی به این دنیا آمده و فرصت زندگی پیدا کرده است. شاید شعارگونه به‌نظر برسد، ولی من به این باور رسیده‌ام و می‌دانم اگر آریان هست، باید کاری انجام بدهد و اگر هنوز فرصت زندگی دارد برای این است که کاری باقی مانده که باید تمامش کند و بعد از این دنیا برود. به گمان من هر کسی باید اثرانگشت خودش را بگذارد و برود در غیر این صورت می‌شود فردی که به دنیا آمده، خانواده‌ای تشکیل داده و نسلی به‌جا گذاشته است و در انتها نیز از دنیا می‌رود. اگر من این‌جا هستم کاری باقی مانده که باید انجام بدهم.

از بزرگترین ترس‌ زندگی‌ات بگو

ترس! ترس زیاد دارم. هر آدمی ترس همراهش است؛ ترس‌هایی که از بچگی تا زمانی که از دنیا می‌رویم همراه‌مان هستند و وجود دارند، البته در برهه‌هایی این ترس‌ها تغییر می‌کنند؛ در بچگی از چیزهایی می‌ترسیم که در بزرگی برای‌مان شوخی و مسخره به نظر می‌آید. ترس من این است که به چیزی که می‌خواهم نرسم. ولی می‌گویم تنها ترس است، چون مطمئنم به هر درجه‌ای از زندگی برسم این ترس با من هست و وظیفه من این است که به این ترس غلبه کنم.

اگر این فرصت وجود داشته باشد که به عقب برگردی، چه کاری را انجام نمی‌دهی و چه کارهایی را در برنامه زندگی‌‌ات می‌گذاری؟

قطعا درس نمی‌خواندم. حداقل دبستان را می‌خواندم و دیگر ادامه نمی‌دادم. تمام این اتفاقاتی که افتاده را تکرار می‌کردم، چون اصلا پشیمان نیستم. از بیماری و همه‌چیز دیگری که در این پروسه تجربه کردم.

چرا آن‌قدر با تحصیل مشکل داری؟

من با تحصیل مشکلی ندارم، بلکه همان‌طور که توضیح دادم به پروسه تحصیلی که در ایران اتفاق می‌افتد، انتقاد دارم.

اگر قرار باشد مرگ را تعریف کنی، چه می‌گویی؟

دو سالی می‌شود که به آن پی برده‌ام. به نظرم وقتی می‌گوییم مرگ، از چیز بزرگی می‌گوییم که جای بحث زیادی دارد. اما آریان حالا حالاها زنده است، چون این را حس می‌کنم که در این دنیا اگر چیزی را شما بخواهید و تلاش کنید، قطعا زندگی فرصت آن را به شما می‌دهد. به این رسیده‌ام. قصه هیچ آدمی تمام نمی‌شود، مگر این‌که خودش بخواهد؛ برهه‌ای که از زندگی دست می‌کشی. من ویدیویی ٨- ٧دقیقه‌ای ساخته علی مولوی دیدم که از آدم‌ها می‌پرسید؛ هدفت از زندگی چیست؟ اکثر آدم‌ها می‌گفتند هدفی ندارند! ناچاریم زندگی کنیم، صرفا برای تمام کردن. این برایم دردناک بود؛ این‌که آدم‌ به جایی برسد که دیدش به زندگی این باشد و آن را اجباری ببیند که ملزم است آن را تمام کند. آریان به این فکر می‌کند که اگر ٢٠‌سال دیگر حداقل یک‌ نفر به دنبال خواسته خود برود، من کار خودم را انجام داده‌ام و این برایم قشنگ است.
 
منبع:شهروند
 
 
 
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.


ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *