ماجرای معلم موتور سوار با فرشته‌های دره «قوشی»!

12:06 - 13 دی 1396
کد خبر: ۳۸۳۳۸۶
شاید تا چند سال قبل خیلی‌ها نمی‌دانستند روستای آیرقایه کجاست. تا همین چند سال پیش، بچه‌های روستایی این منطقه‌ها را کسی نمی‌شناخت. اما پای آقای آموزگار که به این منطقه‌ها رسید، آنها هم از دنیای گمنامی بیرون آمدند و شدند جزو معروف‌ترین و شناخته شده‌ترین دانش‌آموزان کشور؛ بچه‌هایی که پای کلاس درس آموزگاری به اسم مقداد باقرزاده نشسته‌اند.
به گزارش گروه فضای مجازی ، مقداد باقرزاده یک آموزگار ۲۷ ساله است. از همان جوان‌هایی که پُر هستند از شور و انرژی؛ همان‌هایی که تاریکی را می‌بینند و به جای یک گوشه نشستن و دشنام فرستادن به تاریکی، دست روی زانوهایشان می‌گذارند و بلند می‌شوند خودشان شمعی روشن کنند. گفت‌وگوی ما با مقداد باقرزاده تلفنی بود. ما تهران بودیم و او ۶۴۴ کیلومتر دورتر از ما؛ جایی که تلفن همراه خوب آنتن نمی‌داد و ارتباطمان بار‌ها قطع می‌شد. منطقه‌ای محروم در دل مراوه تپه استان گلستان. او، اما با اصرار بعد از پنج سال خدمت در یکی از روستا‌های محروم مرزی کشور، از مهر امسال به این منطقه اعزام شده بود؛ جایی که همه او را صدا می‌زنند: آقای آموزگار؛ ما هم.
 
ماجرای معلم موتور سوار با فرشته‌های دره «قوشی»!

آقای آموزگار! شما معلم رسمی آموزش و پرورش هستید؟

بله. پنج سال معلم یکی از روستا‌های محروم مرزی در منطقه راز و جرگلان استان خراسان شمالی بودم، به اسم آیرقایه و از مهر امسال هم به خواست خودم معلم عشایر شدم در استان گلستان.

خودتان اهل کجا هستید؟

من اهل شیروانم در استان خراسان شمالی.

الان که معلم عشایر هستید یعنی با دانش‌آموزان‌تان کوچ می‌کنید؟

حالا نه دقیقا کوچ به آن معنایی که در ذهن خیلی‌ها وجود دارد، اما بله ما هم یک جور‌هایی با آن‌ها همراه می‌شویم. البته دو ماه اول سال تحصیلی یعنی مهر و آبان را که هنوز عشایر کوچ نکرده‌اند ما در روستا‌های استان خراسان شمالی هستیم، یعنی در یک مدرسه و فضای ثابت درس می‌دهیم. سپس از اول آذر که عشایر کوچ می‌کنند و می‌آیند به استان گلستان ما هم تغییر موقعیت می‌دهیم. تا ۲۰ فروردین اینجا هستیم و بعد دوباره با کوچ عشایر به خراسان شمالی ما هم برمی گردیم به آن منطقه.

الان در کدام منطقه هستید؟

الان در منطقه مراوه تپه، حوالی روستای نارلی، دره‌ای هست به اسم قوشی دره. من معلم بچه‌های عشایر قوشی دره هستم. اینجا تعداد دره‌ها زیاد است و در هر دره چهار پنج خانواده زندگی می‌کنند. البته در سطح خیلی ابتدایی، چون در این دره‌ها هیچ امکاناتی نیست؛ نه آبی، نه برقی، نه گازی... هیچ چیز.

داخل چادر هستند؟

الان که هوا سرد است نه. از قبل در همین منطقه یکسری خانه گلی و موقتی ساخته‌اند، اما هوا که خوب بشود می‌روند داخل چادر.

شما هم نزدیک آن‌ها زندگی می‌کنید؟

نه، زندگی در این دره‌ها به خاطر کمبود امکانات سخت است. ما معلم‌های عشایر در یکی از روستا‌های منطقه به اسم نارلی ساکن هستیم که آب و برق دارد و هر روز با موتور خودمان را به این منطقه‌ها می‌رسانیم.

شما الان چند دانش‌آموز دارید؟

هفت دانش‌آموز دارم که همه در مقطع ابتدایی هستند؛ سه دختر و چهار پسر.

چند پایه دیگر؟

بله همه ما معلم چندپایه هستیم. من هم در کلاسم پایه اول دارم، دوم، چهارم و پنجم.

کلاس تان از ساعت چند شروع می‌شود؟

مثل مدارس دیگر از هشت صبح تا ۱۲ و ۴۵ دقیقه.

شما چقدر با مدرسه فاصله دارید؟

از روستای نارلی تقریبا ۲۰ دقیقه با موتور در راهم تا به قوشی دره برسم.

در عکس‌هایی که از شما در فضای مجازی منتشر شده، شما و بچه‌ها داخل یک کانکس هستید. این کلاس درس شماست؟

هم کلاس درس ماست و هم مدرسه. کلا در منطقه بیشتر مدارس عشایری کانکس هستند. کانکس‌های سیاری که زیرشان چرخ دارند و با تراکتور به منطقه منتقل می‌شوند. این کانکس هم قبلا در روستای نارلی بود که با کوچ عشایر به قوشی دره، به اینجا منتقل شد.

همه بچه‌های عشایر در کانکس درس می‌خوانند؟

بعضی‌ها همین کانکس‌ها را هم ندارند. اگر معلم همت کند یک چادری می‌زنند و داخل چادر درس می‌خوانند یا این که روی زمین در فضای باز هستند. اصلا یکی از دلایل این که من درخواست دادم معلم عشایر بشوم این بود تا جایی که ازدستم برمی‌آید به این وضع مدارس عشایری سروسامانی بدهم.

یعنی خودتان داوطلب تدریس برای دانش‌آموزان عشایری شدید؟

بله، من تابستان رفتم و کلی با مسئولان آموزش و پرورش منطقه صحبت کردم که با انتقالی‌ام موافقت کنند. گفتم من پنج سال در روستای آیرقایه بودم. اینجا حرکت‌های مثبت زیادی انجام شده است. بگذارید بروم به عشایر خدمت کنم و بالاخره بعد از اصرار‌های زیاد موافقت کردند و انتقال دائم گرفتم.

قبلا که معلم یک منطقه محروم بودید، الان هم که کلاس درس شما کانکسی است. هیـچ وقت وسـوسه نشدید بروید مثل خیلی از معلم‌های دیگر در یک مدرسه و کلاس معمولی درس بدهید؟

راستش را بگویم چرا. اول سال تحصیلی امسال کمی وسوسه شدم که کاش معلم شهری بودم.

چرا؟

آن موقع چند روزی در شهر خودمان شیروان بودم و دیدم مدرسه شاهد یا یکی از مدرسه‌های هیأت امنایی شهرمان معلم ندارد و فکر کردم اگر اینجا بودم هر روز صبح شیک و تروتمیز با کت و شلوار از خانه راه می‌افتادم و تا مدرسه هم پنج دقیقه بیشتر راه نبود.

چطور شد الان اینجا هستید؟

یک وسوسه کوچک بود دیگر. بعد با خودم فکر کردم من هدفی برای خود دارم و آن هم سروسامان دادن به اوضاع دانش‌آموزان محروم است. گفتم حداقل یکسری از این اهداف را در منطقه عشایر هم پیاده کنم. البته دروغ نگویم مساله حقوق هم برایم مطرح بود، چون حقوق معلمی در مدارس عشایری بیشتر از مدارس عادی است.

چقدر بیشتر است؟

حدود ۹۰۰ هزار تومان.

الان چقدر حقوق می‌گیرید؟

دو میلیون و ۸۰۰ هزار تومان که اگر برگردم شهر ۹۰۰ هزار تومان از این کسر می‌شود.

چقدر با خانه و زندگی تان فاصله دارید؟

الان که کلا ما در استان گلستان هستیم، ۳۳۰ کیلومتر از خانه‌ام دورم. هر هفته هم این مسیر را می‌روم و می‌آیم.

گفتید هدفی در ذهن دارید و آن هم سروسامان دادن به اوضاع دانش‌آموزان عشایر است. بیشتر توضیح می‌دهید؟

بله. من و یکی از همکارانم که او هم معلم عشایر است آقای محمدی، دانش‌آموزان مستعد عشایر را شناسایی کرده‌ایم و می‌خواهیم با خود این بچه‌ها فعالیت‌هایی بعد از مدرسه انجام بدهیم که در نهایت به نفع خودشان باشد.

این تجربه را در روستای آیرقایه هم داشتید؟

بله. البته یک شکل دیگر داشت و این‌قدر هدفمند نبود. مدرسه روستای آیرقایه با کمک‌های مردمی درست شد. سرویس بهداشتی، تاب و سرسره در حیاط مدرسه درست کردیم. مدرسه هوشمند سازی شد. پروژکتور و کامپیوتر و لپ‌تاپ و چاپگر خریداری شد. حدود ده میلیون تومان لباس و پوشاک و لوازم التحریر به آن‌ها هدیه شد. البته بجز بچه‌های روستای آیرقایه، روستا‌های همجوار را هم در بحث پوشاک و لوازم التحریر پوشش دادیم. بعد از امسال من نظرم به دانش‌آموزان عشایر جلب شد، دیدم نسبت به بچه‌های مدارس ثابت خیلی شرایط متفاوت تری را تجربه می‌کنند، محروم ترند و از طرف دیگر واقعا استعداد زیادی دارند. به خاطر همین فکر کردم اگر برای بچه‌های عشایر وقت بگذارم نتیجه‌بخش‌تر است. الان من دانش‌آموزی دارم که کلاس دوم است، نه تبلت دارد نه گوشی تلفن همراه دستش دیده، نه کلاس زبان رفته، اما به صورت خودآموز انگلیسی را یاد گرفته و از خیلی از بچه‌های شهری جلوتر است.

این کمک‌هایی که از آن حرف زدید، چطور به دست شما رسید؟ خیران چطور شما را شناختند؟

باورش اوایل برای خودم هم عجیب بود. همه این کمک‌ها از طریق صفحه شخصی من در اینستاگرام جمع شد. این صفحه، اول صفحه خودم بود. عکس‌های خودم و دوستانم را می‌گذاشتم مثل خیلی‌های دیگر. اصلا هم دنبال‌کننده نداشتم، نهایت ۵۰ تا. بعد که از تجربیاتم در تدریس در روستای مرزی نوشتم تعداد دنبال‌کننده‌ها کم‌کم زیاد شد. اصلا هم فکرش را نمی‌کردم به اینجا برسد که الان حدود ۵۰ هزار دنبال‌کننده فعال داشته باشم. ماجرای کمک‌های مردمی که تاالان از مرز ۳۰۰ میلیون تومان گذشته، هم از همین جا شروع شد و خیلی‌ها بزرگوارانه برای تغییر وضعیت بچه‌های مدرسه معرفت که آن موقع من معلمش بودم کمک کردند که همه این کمک‌ها هم برای خود این بچه‌ها خرج شد.

مردم چطور به شما اعتماد کردند؟

نمی‌دانم فکر می‌کنم باور کردند من و این بچه‌ها واقعی هستیم و این‌که محرومیت این بچه‌ها را به چشم دیدند. البته این اعتماد واقعا وظیفه من‌را سنگین‌تر کرده، چون واسطه‌ای برای رساندن کمک‌های آن‌ها شده‌ام و واسطه خیر بودن مسئولیت سنگینی است.

الان که چندماهی از معلم شدن‌تان در یک مدرسه عشایری می‌گذرد از این انتخابی که کردید راضی هستید؟

بله. خداراشکر بچه‌های اینجا عالی هستند. همین که می‌بینم با چه شور و شوقی بعد از تمام شدن کلاس‌هایشان باز هم به مدرسه می‌آیند تا در کلاس‌های فوق‌برنامه‌ای که برایشان گذاشته‌ام شرکت کنند، لذت می‌برم. این بچه‌ها اینجا تفریح خاصی ندارند، دسترسی به تبلت، تلفن همراه، تلویزیون و... ندارند. تفریح‌شان بازی‌های محلی است. من هم سعی می‌کنم تا جایی که می‌توانم برای آن‌ها وقت بگذارم؛ مثلا بعدازظهر‌ها کلاس زبان داریم که بچه‌ها هم خیلی از این کلاس استقبال کرده‌اند.


۲ کیلو پیاز، هدیه روز معلمم شد
 
ماجرای معلم موتور سوار با فرشته‌های دره «قوشی»!

۱۲ اردیبهشت در تقویم همه ما ایرانی‌ها روز معلم است؛ یک روز خاص که هم معلم‌ها با آن خاطره دارند، هم دانش‌آموزان، اما این روز برای مقداد باقرزاده یک جور دیگری خاطره‌ساز شده است: «وقتی در منطقه محروم آیرقایه بودم، به دلیل محرومیتی که وجود داشت وضع مادی خانواده‌ها خوب نبود، اما در همین مدرسه من یکی از بهترین هدیه‌های روز معلمم را گرفتم که خیلی به من چسبید. البته آنجا بچه‌ها در حد توانشان هدیه می‌دادند؛ مثلا یکی شکلات می‌آورد سرکلاس. یکی گل صحرایی می‌آورد. در یکی ازکلاس‌هایم، یکی از بچه‌ها که دید هدیه‌ای برای روز معلم نیاورده، زنگ تفریح از من اجازه گرفت و رفت بیرون و ده دقیقه بعد دوباره برگشت. دیدم با خودش یک کیسه پلاستیکی دارد. آن را جلوی من گرفت و گفت: آقا این برای شماست. روز معلم مبارک. دیدم داخل کیسه پلاستیکی دو کیلو پیاز است! صادقانه می‌گویم این کار او به من خیلی چسبید. یک بار هم که حالم خیلی خوب نبود یکی از شاگردهایم به اسم حکیم رفت خانه و دیدم با یک کیسه تخم مرغ به مدرسه برگشت و گفت: آقا معلم این‌ها را بخورید حالتان جا بیاید انرژی داشته باشید.»


سراغ آخرین روستا را گرفتم
 
ماجرای معلم موتور سوار با فرشته‌های دره «قوشی»!

معلم شدن برای مقداد باقرزاده که در یک خانواده کاملا فرهنگی رشد کرده و بزرگ شده، اتفاق عجیبی نیست. او هیچ وقت شغل دیگری برای خود تصور نکرده است: «مادر من بازنشسته آموزش و پرورش است. سه برادر دارم که دو نفرشان معلم هستند و یکی از آن‌ها استاد دانشگاه است. من هم در همین فضا رشد کردم و چیزی جز معلمی اصلا در ذهنم نبود. فکر کنم از اول دبیرستان هم تصمیمم قطعی شد که باید معلم بشوم. سال ۸۸ در کنکور سراسری شرکت کردم و رفتم دانشگاه تربیت معلم. آن موقع البته قانون جوری بود که ما استخدام نشدیم تا سال ۹۱ که گفتند ردیف اعتبار آمده بیایید استخدام بشوید. بعد هم برای تدریس در شهر‌های مختلفی به من پیشنهاد شد و در نهایت گفتند باید به شهرستان راز و جرگلان بروی که یکی از مناطق محروم استان خراسان شمالی است. من همان جا پرسیدم آخرین روستای این منطقه کجاست؟ گفتند یک روستا در بخش پنجم به اسم آیرقایه که خیلی مسیر صعب‌العبوری دارد و من هم گفتم من را بفرستید آنجا.»


ماجرا‌های آقای آموزگار و موتورسیکلتش
 
ماجرای معلم موتور سوار با فرشته‌های دره «قوشی»!


برای معلمی که به منطقه محروم رفت و آمد دارد، موتورسیکلت عصای دست است. آن‌قدر که مقداد باقرزاده می‌گوید معلم عشایری که موتور نداشته باشد، مدام به در بسته می‌خورد: «موتور وسیله رفت و آمد من و بقیه همکارانم است. اگر این موتور یک روز کار نکند ما بیچاره می‌شویم. من چه الان، چه وقتی در روستای آیرقایه معلم بودم همیشه با موتور از محل اسکان‌مان به سمت مدرسه حرکت می‌کردم. اینجا باز وضع بد نیست. نهایتش این است که وقتی با موتور به منطقه می‌رسیم سگ‌های گله دوره‌مان می‌کنند. البته حالا یاد گرفتیم اگر تند برویم سگ‌ها به ما می‌رسند باید آهسته برویم که کاری به کارمان نداشته باشند، اما وقتی در آیرقایه بودم هر روز برای رسیدن به روستا باید از یک رودخانه عبور می‌کردم. هر وقت آب رودخانه بالا می‌آمد، با مشکلات زیادی مواجه می‌شدم. بار‌ها شده بود در رودخانه بیفتم و با لباس‌های خیس بروم مدرسه. البته این موتور خیلی وقت‌ها هم به من کمک می‌کرد، مثلا، چون چندتا از شاگردهایم از روستا‌های همجوار به آیرقایه می‌آمدند و آن‌ها هم باید از رودخانه عبور می‌کردند، من یکی از وظایفم این بود آن‌ها را با موتور از رودخانه رد کنم.» البته کمک آقای آموزگار به شاگردهایش دوطرفه بوده است. آن‌طور که خودش می‌گوید خیلی وقت‌ها هم او با موتورش در رودخانه گیر کرده و بچه‌ها به کمکش آمده‌اند. چندبار هم پاهایش براثر برخورد با سنگ‌های کف رودخانه زخمی شده که بچه‌ها برایش چسب زخم و دستمال آورده‌اند.
 
منبع:جام جم
 
 
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.
 

ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *