ورود یک لباس شخصی به آسایشگاه کوبندگان تل‌آویو/ فرصتی که از دست رفت

3:12 - 15 مرداد 1398
کد خبر: ۵۳۹۳۱۴
دسته بندی: سیاست ، دفاعی و مقاومت
شما این همه به من می‌گویید بابایی بیاید تا ما مشکلات‌مان را به او بگوییم، حالا که بابایی آمده با او این رفتار را می‌کنید؟

شهید باباییگروه سیاسی ؛ امروز - ۱۵ مرداد - سی و دومین سالگرد شهادت شهید سرلشکر «عباس بابایی» معاون عملیات نیروی هوایی ارتش است.

شهید بابایی در سال ۱۳۲۹، در شهرستان قزوین متولد شد و دورهٔ ابتدایی و متوسطه را در همان شهر به تحصیل پرداخت و در سال ۱۳۴۸، به دانشکده خلبانی نیروی هوایی وارد شد و پس از گذراندن دوره آموزش مقدماتی، در سال ۱۳۴۹ برای گذراندن دوره خلبانی به آمریکا رفت. او قبل از پیروزی انقلاب اسلامی با پایان دوره‌اش به کشور بازگشت و اتفاقا در مبارزات مردم علیه رژیم ستمشاهی حضوری برجسته داشت به نحوی که نیرو‌های ساواک به دنبال بازداشت او بودند، اما او هر بار به نحوی از دست آن‌ها می‌گریخت.

به هنگام پیروزی انقلاب اسلامی، شهید بابایی دیگر یک خلبان حرفه‌ای اف ۱۴ شده بود و درجه ستوان یکمی داشت. با آغاز دفاع مقدس، تعهد، رشادت و لیاقت‌های او بیش از گذشته نمایان شد و همین امر سبب شد تا در تاریخ ۷ مرداد سال ۱۳۶۰ فرماندهی پایگاه هشتم هوایی اصفهان که یکی از مهمترین پایگاه‌های کشور از حیث وسعت و تجهیزات بود، بر عهده او گذاشته شود.

شهید بابایی در هنگام فرماندهی این پایگاه هوایی، مردم محروم و مستضعف روستا‌های حاشیه پایگاه را فراموش نکرد و دائما به آن‌ها رسیدگی می‌کرد. تلاش‌های او سبب شد که مردم این منطقه از نعمت‌هایی همچون آب آشامیدنی، برق و سایز ملزومات بهداشتی و آموزشی برخوردار شوند و در شرایط سخت و غبارآلود آن روزگار، حمایت‌های مردمی از ارتش بیشتر و بیشتر شود.

حضور سرشار از خیر و برکت شهید بابایی در پایگاه هوایی اصفهان، به دو سال هم نکشید چراکه لیاقتی که از خود در آن مدت کوتاه نشان داد، سبب شد با ارتقا به درجه سرهنگی، در تاریخ ۹ اردیبهشت ۱۳۶۲ به سمت معاون عملیات نیروی هوایی منصوب و به تهران منتقل شود.

این عقاب تیزپرواز ایرانی، حدفاصل سال ۶۴ تا سال ۶۶، بیش از ۳ هزار ساعت پرواز را با انواع هواپیما‌های جنگنده‌‎ در پرواز‌های عملیاتی به ثبت رساند و بیش از ٦٠ ماموریت جنگی را با موفقیت کامل انجام داد. او به سبب بروز توانمندی‌های خود و همچنین تعهد و ایمانی که در کار خود داشت، در تاریخ ۸ اردیبهشت سال ۶۶ در همان سمت معاون عملیات نیروی هوایی، به درجه سرتیپی مفتخر شد و تنها ۱۰۰ روز بعد در روز عید قربان به تاریخ ۱۵ مرداد، به هنگام بازگشت از یک مأموریت برون مرزی، هدف گلوله ضدهوایی قرار گرفت و در ۳۷ سالگی به شهادت رسید.

بابایی با «یک لاقبا» به پایگاه اصفهان رفت و همه چیز را راه انداخت
حضرت آیت‌ا‌لله خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب اسلامی در دیداری که در تاریخ ۷ بهمن سال ۱۳۸۰ با خانواده شهید بابایی داشتند فرمودند: شهید بابایی اوایل انقلاب در نیروی هوایی ستوان یک بود. در فاصله‌ی سه سال، درجه‌ی سرهنگی گرفت و فرمانده‌ی آن پایگاه در اصفهان شد؛ یعنی از ستوان یکی به سرهنگ تمامی ارتقاء یافت. آن زمان هم سرهنگی درجه‌ی بالایی بود؛ یعنی بالاتر از سرهنگ، نداشتیم... فقط دو درجه‌ی سرتیپی در ارتش بود: فلاحی، که پیش از انقلاب به درجه‌ی سرتیپی رسیده بود و ظهیرنژاد که به دلیلی، در اوایل جنگ به او درجه‌ی سرتیپی اعطا شد. سایر افسران، سرهنگ بودند؛ اما شهید بابایی با نصب درجه‌ی سرهنگی به پایگاه اصفهان رفت. میدانید که پایگاه اصفهان هم از پایگاه‌های بسیار بزرگ و مفصل است. سال شصت بود. آن پایگاه واقعاً مرکزی بود که در زمان بنی‌صدر، امام را هم قبول نداشتند و قبلش هم، آن‌جا مرکز جنجالی و پرمسأله‌ای محسوب میشد. اولِ انقلاب، همین آقای محمدىِ دفتر خودمان - آقای «محمدی گلپایگانی» - به عنوان نماینده‌ی مسؤول عقیدتی - سیاسی، در آن‌جا فعالیت میکردند. ایشان مرتب مسائل آن‌جا را گزارش میکردند. عده‌ای ضد انقلاب و عده‌ای هم نفوذی‌های گروه‌های به‌ظاهر انقلابی، در پایگاه نفوذ کرده بودند و واقعاً به‌کلی یأس‌آور بود. فرمانده‌ی آن‌جا، زمانی که در وزارت دفاع بودم، میگفت: «اصلاً نمیتوانم پایگاه را اداره کنم!» همین‌طور، همه چیز را رها کرده بود. در چنین شرایطی، شهید بابایی به این پایگاه رفت - این‌که «یک لاقبا» میگویند، واقعاً با یک لاقبا به آن‌جا رفت - و همه‌چیز را راه انداخت. او حقیقتاً پایگاه را متحول کرد. یک بار من به آن پایگاه رفتم و ایشان، سمیلاتور‌های آموزشی را به من نشان داد. شهید بابایی، خودش هم خلبان بود؛ خلبان «اف ۱۴». یعنی رتبه‌ی خلبانیاش رتبه‌ی بالایی بود. ایشانْ خیلی به من محبت داشت. من هم واقعاً از ته دل، قدر شهید بابایی را خیلی میدانستم. یکبار که به اصفهان رفتم - من، دو سه بار به پایگاه اصفهان رفته‌ام - نزد من آمد و گفت: «اگر شما اجازه بدهید، ما بچه‌های سپاه را این‌جا بیاوریم و به آنان آموزش خلبانی بدهیم» ... با بچه‌های سپاه، خیلی خودمانی و رفیق بود. میگفت: «فقط برای انقلاب و رضای خدا، بچه‌های سپاه را آموزش دهیم.» گفتم: «حالا دست نگهدارید. الآن این کار مصلحت نیست؛ تا ببینیم بعداً چه میشود.» در غیر این صورت، وضعیت نیروی هوایی، حسابی به هم میخورد. به‌هرحال، ایشان آرام آرام همان پایگاهی را که آن همه مسأله داشت، به‌کلی متحول کرد.

خاطره‌ای شنیده نشده از اولین مواجهه امیر سرتیپ «عزیز نصیرزاده» فرمانده نیروی هوایی ارتش با شهید بابایی مربوط به سال ۱۳۶۲: در سال ۱۳۶۲ من به عنوان دانشجو در حال طی دوره خلبانی در مرکز آموزش شهید خضرایی بودم. آن زمان چندان آینده روشنی در خصوص وضعیت پروازی کشور وجود نداشت چرا که نه هواپیمایی خریداری شده بود نه بورسیه‌ای تهیه شده بود و ما نمی‌دانستیم وضعیت ما بعد از طی دوره خلبانی چگونه می‌شود. خیلی نگران بودیم و هر جا که می‌نشستیم این نگرانی را اظهار می‌کردیم. آن زمان ما کلاس‌های عقیدتی را در محضر فردی بسیار مهربان به نام استاد قنبری بودیم. ایشان روزی در پاسخ به ابراز نگرانی‌های ما گفت: من یک روز بابایی را می‌آورم تا شما مشکلات‌تان را به او بگویید.

این موضوع گذشت تا اینکه یک روز سرد زمستانی حدود ساعت ۵ بعدازظهر نزدیک اذان مغرب، ما در آسایشگاه در اختیار خودمان بودیم. اسم آسایشگاه‌مان هم «کوبندگان تل‌آویو» بود. زمان استراحت بود و طبیعتا ما هم در آن لحظات خیلی منضبط نبودیم. در همان موقع دیدیم که دو نفر با لباس شخصیِ معمولی بسیجی با یک پلاستیک مشکی در که زیر بغل داشتند وارد آسایشگاه شدند و بر روی تخت اول نشستند. یکی از آن‌ها گفت «من آمدم مشکلات شما را بشنوم».

آن زمان دقیقا روز‌هایی بود که منافقین در تهران دو سه انفجار انجام داده بودند و فرماندهان بار‌ها به ما تاکید کرده بودند که «شما دانشجویان خلبانی و سرمایه کشور هستید و باید مراقب باشید که منافقین کاری انجام ندهند. نباید غریبه‌ها را راه بدهید». اولین چیزی که به ذهن ما خطور کرد این بود که این دو نفر منافق هستند و آمدند در آسایشگاه خلبانان بمب بگذارند. از آن‌ها پرسیدیم «شما که هستید؟ بیرون بروید». خودشان را معرفی نمی‌کردند. چند بار گفتیم که هستید، اما اسم‌شان را نمی‌گفتند. یکی از آن‌ها دومرتبه گفت «اگر مشکلی دارید به من بگویید». تقریبا کار به هُل دادن کشید که آن‌ها را از آسایشگاه بیرون کنیم. یکی از بچه‌های ما هم در همان لحظه دوید که افسرنگهبان را خبر کند. وقتی که وضعیت اینگونه شد، یکی از آن دو نفر به ما گفت «پس این بسته من (پلاستیک مشکی) اینجا بماند تا بروم نماز بخوانم». اینجا بود که شک ما تبدیل به یقین شد که در این بسته یک بمب جاگذاری شده است. همزمان که ما داشتیم آن دو نفر را هُل می‌دادیم تا از آسایشگاه بیرون بروند، یکباره افسرنگهبان به پایین پله رسید و فورا به یکی از آن دو احترام نظامی گذاشت. همه ما هم یکّه خوردیم و فورا به سمت آسایشگاه در رفتیم.

آن فرد رفت نمازش را خواند و بعد از آن هم دیگر وارد آسایشگاه کوبندگان تل‌آویو نشد. فرمانده ما هم آمد و خطاب به ما گفت «شما این همه به من می‌گویید بابایی بیاید تا ما مشکلات‌مان را به او بگوییم، حالا که بابایی آمده با او این رفتار را می‌کنید». خلاصه این فرصت هم از دست ما رفت و ما دانشجویان نتوانستیم رو در رو مشکلات‌مان را به شهید بابایی بگوییم.



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *