«پانصد صندلی خالی» کتابی که تحمل قرنطینه را ممکن می‌کند

14:40 - 30 فروردين 1399
کد خبر: ۶۱۳۶۳۱
کتاب «پانصد صندلی خالی»؛ روایتی واقعی و مستند است از روزهای تلخ محاصره، و روز نوشت‌های زنی که سه سال در محاصره الفوعه کفریا زندگی کرده، امید، مهمترین درس این کتاب و مهمترین نیاز فعلی جامعه ما است.

به گزارش گروه فضای مجازی ، «پانصد صندلی خالی» برای مطالعه در روزهای در خانه ماندن پیشنهاد می‌شود؛ چرا که به سالروز شهادت شیعیان در الفوعه کفریا نزدیک می‌شویم.

«پانصد صندلی خالی»؛ روایتی واقعی و مستند از روزهای تلخ محاصره، روایتی از انتظار لحظه به لحظه مرگ، روز نوشت‌های زنی است در محاصره سه ساله الفوعه کفریا که این روزها سالروز شهادت این شیعیان مظلوم است.

این روزها که بحث کرونا خیلی داغ است و خیلی‌ها در خانه مانده‌اند و به روایتی در محاصره این ویروس قرار گرفته‌اند، پیشنهاد می‌شود که این کتاب را حتما بخوانند و این روایت را زبان به زبان و چهره به چهره برای یکدیگر نقل کنید؛ شاید عطر امید، بیشتر در جامعه پخش شود که امید می‌تواند نقطه اوج در بزرگ‌ترین محاصره‌ها باشد؛ حتی لحظه‌ای که سایه مرگ بالای سرت باشد.

«پانصد صندلی خالی» کتابی که تحمل قرنطینه را ممکن می‌کند

تمام جنگ‌ها روزی به آخر می‌رسند. حتی طولانی‌ترین‌هایش. حتی خون‌بارترین جنگ‌هایی که در آن مرگ بر تمام کوچه پس‌کوچه‌ها چنبره می‌زند و راه نفس‌ها را می‌بندد. تمام جنگ‌ها روزی به پایان می‌رسند و آدم‌ها دوباره برمی‌گردند سراغ خانه‌هایشان. همان خانه‌هایی که روزی تمام خاطراتشان را گذاشتند و گذشتند. شاید کمی با تأخیر، اما باز هم زندگی به کوچه‌ها برمی‌گردد و صدای خندهٔ بچه‌ها و جنگ می‌شود یک خاطرهٔ نزدیک و با گذشت زمان می‌شود خاطره‌ای دور. نسل دیگری می‌آید و یاد جنگ گاهی می‌رود از خیال کوچه‌پس‌کوچه‌های شهری که هنوز ردپای گلوله دارد. بچه‌های جدیدی می‌آیند. کوچه پر می‌شود از صدای بازی بچه‌ها و ته می‌کشد خاطرات جنگ لعنتی. کم‌کم مادربزرگ‌ها هم چیز زیادی به یاد نمی‌آورند دیگر و گاهی از تمام آنچه گذشت فقط یک جمله باقی می‌ماند و می‌رود لای کتاب‌های ضخیم تاریخ و جا خوش می‌کند بین قفسه‌های پوسیده و تار عنکبوت بستهٔ کتابخانه‌ای قدیمی. تاریخی که شاید سال‌ها بگذرد و کسی سراغی از آن در بین قفسه‌های خاک‌گرفتهٔ کتابخانه‌ای پوسیده نگیرد. تاریخی که مدام صفحات آن بیشتر و بیشتر می‌شود.

قصه محاصره کفریا و الفوعه هم روزی می‌شود یک خط و می‌رود بین سطور پراضطراب جنگ جا خوش می‌کند و تمام. شاید هم روزی بشود جزیی از کتاب درسی کودکانی که خاطره‌ای ندارند از این جنگ: «در جریان جنگ سوریه، دو منطقهٔ کوچک محاصره‌شده کفریا و الفوعه در استان ادلب، به‌مدت سه سال به محاصرهه جیش‌الفتح افتاد و پس از سه سال محاصره با مبادله اهالی کفریا و الفوعه با مضایا و زبدانی، مردم از محاصره خارج شدند» و این یعنی فراموشی، دست یک قسمت بزرگ از تاریخ را می‌گیرد و با خودش می‌برد. دست جزئیات یک محاصره را.

قصه فقط قصه کفریا و الفوعه نیست. قصه فقط قصه سه سال گرسنگی و ترس و لحظه‌به‌لحظه در انتظار مرگ بودن برای مردمی کیلومترها دورتر از آب و خاک من نیست. قصه فقط قصه حسرت، گرسنگی، قصه انتظار هواپیما برای یک لقمه نان، قصه کمبود دارو نیست. این یک قسمت از تاریخ شیعه است.

شاید سال‌ها بعد باورش سخت باشد این که در عصر راه‌رفتن بر کرهٔ ماه، در عصر آسمان‌خراش‌ها، در عصر سلول‌های بنیادین و انر‍ژی خورشیدی، دو روستای کوچک سه سال در جاهلیتی عجیب به محاصره افتادند. محاصره‌ای کامل. اگرچه اهالی الفوعه و کفریا روزی با اتوبوس‌های سبزی که دنبالشان آمد، با کسانی که در مضایا و زبدانی بودند، مبادله شدند و شاید در دردناک‌ترین مبادلهٔ تاریخ، اتوبوس‌هایشان در منطقهٔ راشدین از روی تکه‌پاره‌های بچه‌هایشان گذشت. پانصد شهید...

در قسمتی از کتاب می‌خوانیم:
«همه از خانه‌ها وحشت زده بیرون زدیم. همه از همسایه‌ها سوال می‌پرسیدیم چه خبر شده؟ از ادلب چه خبر؟ بعد فهمیدیم ارتش تا مرکز استان ادلب عقب نشینی کرده. نیروهای امنیتی هم تا شهر مسطومه عقب کشیده‌اند و چند روز بعد تا اریحا عقب می‌رفتند و عقب‌تر و نا امیدی به جان ما چنگ می‌انداخت. باز هم عقب تر. دست آخر تا جورین هم ارتش عقب نشینی کرد. حالا ما مانده بودیم و ما. بین وحشت و ناباوری. گوشه خانه هایمان کز کرده بودیم. تنها ... در روستایی که حالا به محاصره افتاده بود. بدون برق .. بدون تلفن .. حالا یک تماس تلفنی سخت‌تر از این حرف‌ها شده بود.

ما در خانه‌هایمان زندانی شدیم. در روستای خودمان. روزهای اول باورمان نمی‌شد. خیلی امیدوار بودیم. بعد کم کم رنگ از روی امیدمان. مدام می‌گفتیم فردا ارتش بر می‌گرده برنگشت. فقط دورتر و دورتر می‌شد. مدام عقب تر می‌رفت. اولین روزی که هواپیما آمد و نان ریخت برای ما همه باور کردیم که واقعا به محاصره افتاده‌ایم. محاصره‌ای که هیچ کس جز خدا نمی‌داند ... دقیقا کی به آخر می‌رسد...»

«پانصد صندلی خالی»؛ روز نوشت‌های زنی است به نام لیلی علام الدین اسود که در محاصر سه سال الفوعه نوشته شده و توسط رقیه کریمی ترجمه و در قطع رقعی و ۸۸ صفحه، توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شده است.



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *