«پرواز با پاراگلایدر»؛ از تکاوری یگان صابرین تا فرماندهی در سوریه

13:57 - 21 خرداد 1399
کد خبر: ۶۲۷۷۹۴
دسته بندی: فرهنگی ، عمومی
«پرواز با پاراگلایدر»؛ روایت زندگی شهید مدافع حرم مهدی علیدوست توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شد.

- قصه مدافعین حرم تمام ناشدنی است، حریم اهل بیت قرن‌هاست که فدایی دارد حتی اگر تنها حرمی از آن بزرگواران باشد «اصلاً حرم ناموس ما شیعه‌ست»، شهیدی که در سوریه، عراق و در هر مکان و زمانی، شهید شده باشد همانند این است که جلوی در حرم «امام حسین (ع)» شهید شده است، چراکه اگر این شهیدان نبودند، اثری از «حرم اهل بیت (ع)» نبود.

این سخنان نقل قولی است از فرمایشات رهبر معظم انقلاب در جمع خانواده‌های شهدای مدافع حرم که به تنهایی گویای منزلتی است که می‌توان برای این شهدا تصور کرد، مهدی علیدوست اولین شهید پاسدار مدافع حرم «حضرت زینب (س)» از قم بود، وی در ۲۵ مرداد سال ۶۵ متولد شد و در ۲۵ مهرماه ۹۴ مصادف با سوم ماه محرم بعد از عملیات آزادسازی یکی از روستا‌های سوریه که در تصرف داعش بود، با برخورد ترکش به پهلویش به درجه شهادت نائل آمد.

پرواز با پاراگلایدر؛ از تکاوری یگان صابرین تا فرماندهی در سوریه

در قسمتی از وصیت نامه این شهید عزیز آمده است: از وقتی هجوم داعش و اهالی تکفیری را در تلویزیون مشاهده می‌کنم خیلی بی‌قرارم و عطش زیادی وجودم را فراگرفته برای انتقام از این قوم ظالم، چرا که اعتقاد دارم این قوم از نسل همان ظالمانی هستند که به مادر سادات حضرت زهرا سیلی زدند، علی را خانه‌نشین کردند، امام حسین را مظلومانه به شهادت رساندند و زینب کبری را آواره شهر و دیار غربت کردند و حرمتش را رعایت نکردند. زمان جنگ می‌گفتند (می‌روم تا انتقام سیلی مادر بگیرم)، الآن من هم می‌روم تا انتقام بگیرم.

از خدای خود سپاسگزارم که با اینهمه بار گناه من را هم جزء سربازان ولایت قرار داد و یک فرصت برای جبران گناهان کوچک و بزرگم، برای من فراهم ساخت.

می‌گویند دو چیز است که آدمی تا آن‌ها را دارد قدر نمی‌داند، یکی امنیت و دیگری سلامتی. الآن شرایط جوری است که باید برویم تا این دو چیز را برای مردم کشورم به ارمغان آورم. هدف تکفیر کشور ماست و الآن جبهه‌ی ما کاملاً مشخص است پس کسی به من خرده نگیرد که کجا می‌روی و برای چه رفتی.

ما نسل جوان ادامه‌دهنده راه حسین هستیم و خون حسین و اهل‌بیت در رگ‌های ما جریان دارد پس می‌رویم، می‌رویم تا دشمن نتواند نگاه چپ به ناموس ما، به کشور ما و به انقلاب ما و به اسلام؛ بکند.

برشی از کتاب: نگاهم که به صورتش افتاد مثل همیشه خنده مهمان لبانش بود. چشمانش باز بود انگار او هم دلش برای من تنگ شده بود و می‌خواست برای آخرین بار یک دل سیر نگاهم کند. نمی‌توانستم دل بکنم. دستم را روی قلبش گذاشتم، نگاهم به نگاهش گره خورد و جانم به جانش.

قرار‌های دو نفره‌مان از جلوی چشمانم گذر می‌کرد. روضه‌های دو نفره را به یاد آوردم، دوستت دارم‌ها را مرور کردم و یک لحظه فهمیدم همه لحظاتم تویی. یادت هست گفتم تو شهید شوی من دلم برایت تنگ می‌شود و تو بحث را عوض می‌کردی؟ یادت هست گفتم بدون تو نمی-توانم نفس بکشم؟ یادت هست قدم زدن‌های گلزار شهدای‌مان را؟ یادت هست آخرین دیدار مدام می‌گفتی مواظب خودت باش، بدون تو چگونه می‎شود مواظب خود بود. مهدی مرا هم ببر. همه فکر‌ها را در گوشه ذهنم پنهان کردم و آهسته زیر لب خواندم:‌ای پاره پاره تن به خدا می‌سپارمت...

 



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *