سرم درد می‌کرد برای پخش اعلامیه

3:45 - 14 مرداد 1399
کد خبر: ۶۴۳۴۸۰
دسته بندی: فرهنگی ، عمومی
کتاب «آرام جان» روایت زندگی شهید مدافع حریم امنیت، محمدحسین حدادیان است كه به کوشش محمدعلی جعفری و توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شده است.

- «کتاب آرام جان» روایت زندگی شهید مدافع حریم امنیت، محمدحسین حدادیان است که در انتشارات شهید کاظمی منتشر شده.

در این خبر قصد داریم با بخشی از کتاب «آرام جان» که به زندگی شهید مدافع حریم امنیت، محمدحسین حدادیان پرداخته است آشنا شویم، این کتاب شاهد چند فصل است که در ادمه فصل اول آن را با هم مرور می‌کنیم:

مامان جمیله از روی بالکن پله‌ها را دو تا یکی می‌دوید پایین با آن قد بلندش طرف خانه‌های همسایه سر می‌چرخاند و پشت دست می‌گزید. انگار زردچوبه ریخته باشد به لپ‌های فرورفته‌اش. می‌گفت: «این‌ها چه حرفیه؟ شاه خدای روی زمینه! آخر می‌برندت جایی که عرب نی می‌ندازه!»‌

سرم درد می‌کرد برای پخش اعلامیه
نمی‌ترسیدم. حتی سرم درد می‌کرد برای پخش اعلامیه. شنیده بودم چند تا جوان محله شب‌ها کارشان این است. نمی‌شناختمشان. به زن‌های داخل دسته هم که می‌گفتم جدی‌ام نمی‌گرفتند. هر شب به هر بهانه‌ای از خانه فرار می‌کردم. با صفیه خودمان را می‌رسانیدم به دسته تظاهرات. صفیه هم سن و سال خودم بود، ولی با پوششی کامل. از لهجه غلیظ عربی‌اش خوشم می‌آمد. خودش تعریف می‌کرد که از ایرانی‌های ساکن عراق‌اند که از آنجا اخراج شده‌اند. هیچ وقت از خواهر برادرهایش حرفی به میان نیاورد. مرموز زندگی می‌کردند.

اولین بار که به بهانه درس رفتم خانه شان، دلم به حالشان سوخت. برای زندگی فقیرانه‌شان که چرا مادرش، آلاخانم باید از صبح تا شب دسته چرخ خیاطی کله سیاه مارشال را می‌چرخاند و لباس می‌دوخت. همه را می‌گذاشتیم پای حساب شاه. او را باعث و بانی فقر این خانواده می‌دانستم.

بعد از بستن در با دو تا پله رفتم داخل حیاط. نقطه مقابل در، دو تا پله می‌خورد برای ورود به اتاق. ظاهر وباطن همین بود. سرپناهشان اتاقی بود که فرش سه در چهار ریش ریش داشت از دیوارهایش بالا می‌رفت. دور اتاق هیچ وسیله‌ای نبود. فقط دو تاپشتی لاکی کمر شکسته. نمی‌دانم چرا، ولی یاد زندگی حضرت فاطمه افتادم. شاید، چون آلا خانم پیر قد کوتاه تپلی سفیدرو با لهجه غلیط عربی صحبت می‌کرد؛ شاید به خاطر کشته شدن پدرش توسط صدام؛ شاید از فقر شدیدشان؛ شاید ازحس معنویت آن پیرزن. نمی‌دانم! آلاخانم درنظرم یک زن مومن بود. اولین بار از صفیه می‌شنیدم که مادرش بهش یاد داده که پشت در، مقابل نامحرم دخترانه حرف نزند و صدایش را کلفت کند.

صبح روز ۱۷ شهریور ۵۷، صفیه یواشکی آمد دنبالم. پشت در حیاط که رسیدم مادرم از طبقه بالا مچمان را گرفت. پرسید: کجا، کجا؟ صفیه من من کرد. می‌دانست مادرم مخالف سرسخت است. گفتم: داریم می‌ریم میدون ژاله. تا این حرف را زدم مامان جمیله شروع کرد به داد و بیداد: از کی پیاز هم شده قاتی میوه‌ها؟ قلم پاتو می‌شکنم اگه از چارچوب در بذاری بیرون. مگه اونجا جای بچه‌هاست؟ خبر نداشتم آنجا چه خبر است چو افتاده بود مردم آنجا تجمع می‌کنند. حق به جانب گفتم: آخه آقا خمینی گفته!

-رَب و رُبت را میارن جلوی چشمت بچه!

تا مامان جمیله گره چادرش را دور کمر سفت کرد، فهمیدم هوا پس است صفیه زود خودش را گم و گور کرد من هم دویدم داخل خانه.

تا نزدیک ساعت ده صبح دندان به جگر گرفتم. دلشوره ولم نمی‌کرد. با جلوی پیراهن خودم را باد می‌زدم. مامان جمیله سینی چای را گذاشت جلوی بابا و رفت توی آشپزخانه. فکر حضور در تجمع میدان ژاله مثل راه رفتن با کفش پاشنه بلند توی مغزم صدا می‌کرد. زیرچشمی مامان جمیله را پاییدم. گرم بارگذاشتن آبگوشت بود. پدرم که حواسش رفت پی فیلم دیدن، فلنگ را بستم. کفشم را زدم زیر بغل. تا پشت در با پای برهنه دویدم. در را یواش بستم که صدای غیژلولایش به گوش مادرم نرسد.

صدای زوزه آمبولانس خبر از حادثه‌ای می‌داد. به میدان ژاله که رسیدم دیدم‌ای دل غافل، قیامتی به پا شده! جنازه‌ها را برده بودند. تک و توک جوان‌های زخم و زیلی و تیرخورده گوشه‌ای از پیاده رو ناله سر می‌دادند. فقط آثار و شواهد کشت و کشتار بر جای مانده بود. پلاکارد شکسته «به میدان می‌رویم» خون‌های تازه دلمه بسته، بوی باروت. در آن هول و ولا صدا به صدا نمی‌رسید. هاج واج پا به پای مردم می‌دویم؛ گاهی پشت سر برانکارد گاهی همراه زنی که با خودش دواگلی و پنبه آورده بود، گاهی جلوی خانه پیرزنی که مجروحان را به داخل هدایت می‌کرد کاری از دستم بر نمی‌آمد. با چشم گریان برگشتم خانه. شاکی به مامان جمیله گفتم: اگه گذاشته بودی برم الان من شهید شده بودم. تصوری از شهادت نداشتم. اگر مامان جمیله برمی‌گشت می‌پرسید «یعنی چه که شهید می‌شدی» جوابی بلد نبودم با این حال همیشه جای من در صف اول خانم‌ها بود.

همه معلم‌هایمان بی حجاب بودند جز خانم رضوی. جوان لاغر و قد بلند مهربان که با روسری خیلی موقر می‌شد. من را برد در گروه پیش آهنگی. مدتی سرود می‌خواندیم. عاشق یونیفرمش بودم کت دامن کوتاه، کلاه، جوراب شلواری سفید با یک حلقه زردرنگ روی آستین.

یک روز رفتیم بیرون از مدرسه. جلو عده‌ای سرود خواندیم. کلی پز ما را داد. در عالم کودکی از کارش سر در نمی‌آوردیم. فقط ذوق این را داشتیم که ما را جدی می‌گیرد. به ما یاد می‌داد دست راست را به حالت نظامی بیاوریم کنار سر، پا بکوبیم و بلند بگوییم «میلیشیا». بعد از آن ما جرا تا چند روز مدام زیر لب «میلیشیا» را تکرار می‌کردم. معنی‌اش را نمی‌فهمیدم، ولی ازش بدم آمد. به خاطر آن کلمه از گروه پیش آهنگی جدا شدم. این جدایی مصادف شد با ارتباط مجددم با صفیه.

اواخر سال ۵۷ صفیه پایم را به مسجد سادات باز کرد. توی خیابان شیرازی نه که قبلش نرفته باشم بیشتر به بازی می‌گذشت. شب قدر می‌رفتیم با کلی خوراکی. خوش می‌گذراندیم. برای اینکه جلوی چشم بزرگتر‌ها خودی نشان بدهیم کنار هم توی صف نماز می‌ایستادیم. ادای نماز خواندن را درمی آوردیم. توی سجده با هم پچ پچ می‌کردیم و می‌خندیدیم.

از صدقه سر حشر و نشر با صفیه محجبه شدم. فقط با یک روسری سرمه‌ای. مدل خانم رضوی می‌بستم. می‌کشیدم جلو تا پیشانی و ابروهایم را بپوشاند. لباسم هم تونیک چهارخانه سفید آبی بود که با پوشیدن شلوار جین FUS پاچه گشاد آمریکایی، تیمپم کاملا مردانه می‌شد.

مقید شدیم هر هفته برویم نماز جمعه. آن موقع آقای طالقانی امام جمعه بودند. شب‌های جمعه هم می‌رفتیم مهدیه تهران. آنجا حس خوبی بهمان می‌داد. انگار به امام زمان (عج) نزدیکتر می‌شدیم. با همه وجود دعای کمیل را می‌خواندیم. برخلاف خیلی از خانم‌ها اصلا بغل دستی‌هایمان را نمی‌دیدیم. من هر هفته در فراز «و لا یمکن فرار من حکومتک» می‌ماندم. وسط یا رب گفتن‌های آخر دعا هم باز در فکر حکومت خدا بودم. دعا که تمام می‌شد همه چپ چب نگاهمان می‌کردند. شاید با خودشان فکر می‌کردند این دو تا بچه کم سن و سال چه مشکلی دارند که این طور ضجه می‌زنند. بهشان حق می‌دادم. از شدت گریه وقتی بر می‌گشتم خانه تا دو ساعت سردرد ولم نمی‌کرد.

برای رفت و آمد کمی مشکل داشتم. یک دختر چهارده پانزده ساله تک وتنها، شب و نصفه شب از این مجلس به آن مجلس. پدرم مستقیم سین جیمم نمی‌کرد که کجا می‌روی و می‌آیی. از اخم و تخم‌هایش متوجه ناراحتی و نگرانی‌اش می‌شدم. با حضور در این مراسم‌ها و دیدن خانم‌های مذهبی، هل داده شدم سمت حجاب کامل تر، روسری را با مقنعه مشکی چانه دار عوض کردم. وقتی می‌پوشیدم فقط چشم و بینی‌ام دیده می‌شد. با این حال، وقتی با صفیه می‌رفتیم مسجد سادات عذاب وجدان داشتم. حس می‌کردم نباید بدون چادر بروم آنجا. در تمام این مدت، صفیه یک بار زبانی به رویم نیاورد که چادر بپوشم. چادر عربی صفیه قد بلند را برایم خواستنی‌تر می‌کرد. انگاره مهره مار داشت. وقتی شانه به شانه هم راه می‌رفتیم با محبت و لطیف صحبت می‌کرد. موقع حرف زدن دستانش را در هوا می‌چرخاند. انگار از سر انگشتانش حس مثبت می‌پاشید در وجودم.

بالاخره یک روز دل را زدم به دریا. یکی از چادر مشکی‌های مامان جمیله را بردم پیش آلا خانم، کوتاه کردم که بتوانم سرم کنم. خجالت می‌کشیدم با چادر بروم داخل خانه‌مان. تا برادرهایم من را با چادر دیدند زدند زیر خند که حالا مثلا که چی؟ می‌خوای بگی آدم شدم، بزرگ شدم؟!. دختر‌های همسایه هم کم مسخره‌ام نکردند. پای همه چیز ایستادم. شیرینی سختی بود. ماه رمضان در گرمای تابستان با حجاب سفت و سخت می‌رفتم نماز جمعه. وقتی بر می‌گشتم، چون حمام نداشتیم، توی حیاط شیلنگ آب سرد می‌گرفتم روی سرم.

عیالوار بودیم و خانه هفتاد و پنج متری خیابان شیرازی برایمان حکم قوطی کبریت داشت. پدرم خانه را فروخت و در اراضی سلیمانیه، زمین دویست و چهل متری خرید. خودش با کمک برادرهایم دیوارهایش را بالا آورد و اتاقی دست و پا کرد. زود جا به جا شدیم. در یک اتاق، کیپ در کیپ هم زندگی می‌کردیم. دلم برای صفیه تنگ می‌شد. بعد از آن دیگر او را ندیدم.

اول دبیرستان رفتم مدرسه شهید مطهری. بچه‌های انقلابی مدرسه همدیگر را پیدا کردیم. شدیم پنج نفری. من، احمدی، زارعی، میر وکیلی و صدیقی. زارعی حافظ قرآن بود و صدیقی قاری قرآن. مد شده بود میتینگ راه بیندازیم. از هر دری وارد بحث می‌شدیم. حجاب، قرآن، خانواده.

احمدی از همه بزرگتر بود و رهبر گروه. مدام توی گوشمان می‌خواند زنگ تفریح بروید با بچه‌ها طرح رفاقت بریزید. بین کلاس‌ها کارمان شده بود راه رفتن دور حیاط، راه رفتن روی برگ‌های خشک پاییزی. همه توانمان را به کار می‌گرفتیم که به بچه‌ها انقلابی گری یاد بدهیم.



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *