رؤسای قوه قضائیه وکیل آنلاین مجله حقوقی

«ستاره‌های کوکب»؛ روایتی از مادر شهیدان حسن، علی و رضا مظفر

16:30 - 17 آبان 1399
کد خبر: ۶۷۱۸۴۹
دسته بندی: فرهنگی ، عمومی
کتاب «ستاره‌های کوکب»، نوشته‌ راضیه تجار، روایت داستانی از مادر شهیدان حسن، علی و رضا مظفر است که زندگی زیبا و پرفراز و نشیب این مادر فداکار را به تصویر کشیده است.
- کتاب «ستاره‌های کوکب» روایت داستانی از مادر شهیدان حسن، علی و رضا مظفر است که زندگی زیبا و پرفراز و نشیب این مادر فداکار را به تصویر کشیده است.
 
کتاب ستاره‌های کوکب روایت داستانی از مادر شهیدان حسن، علی و رضا مظفر است که هرسه در عملیات مرصاد به شهادت می‌رسند. راضیه تجار در کتاب ستاره‌های کوکب یک روایت خواندنی و لطیف از زندگی کوکب، مادر این سه شهید ارائه کرده است. داستانی خواندنی که از دوران کودکی کودک آغاز می‌شود. از همان زمانی که به بهانه‌ی ازدواج مادرش، باید به شهری دیگر، دور از دوستانش می‌رفت و زمانی که کمی بزرگ‌تر شد و ازدواج کرد و در خانه‌ی خودش کدبانوگری می‌کرد. داستان بارداری‌اش و شوقش برای دیدن همسرش که این خبر را به او بدهد و به دنیا آمدن و بزرگ شدن و در نهایت شهید شدن بچه‌هایش. ستاره‌های کوکب یک روایت خواندنی از عشق و محبت جاودانه‌ی مادرانه است.
 
کتاب تربیت کودکانی شجاع و با دبیر را به تصویر می کشد سبک زندگی این مادر شهید و نگاهش به زندگی موضوعی ارزنده است که الگوی ارزنده در جای خود محسوب می شود بر خورد این شیر زن با دفاع مقدس و گذشتن از عزیزترین نزدیکانش خود قصه ای جذاب و باب طبع مخاطب را ارائه کرده است. 
 
کتاب ستاره‌های کوکب زندگینامه‌ی زنان بزرگ و تاثیرگذار لذت را بیان کرده، داستان کتاب ستاره‌های کوکب برای علاقه‌مندان به خاطرات شهدا، رزمندگان و دفاع مقدس نیز خواندنی است.
بریده ای از کتاب: 
 
 گاو با پوزە خیسش سر به گل‌های دامنش کشید. هرچه سینه گاو را می‌دوشید باز شیر داشت. خدا را شکر چه پا قدمی داشت شیخ‌محمد! با خجالت پرسید: تا کی پیش مایی؟
 
- هفت روز
 
- فقط هفت روز؟!
 
- بله.
 
کوکب چقدر حرف داشـت به او بگوید. چقدر درددل داشـت. حرف شش ماه کجا در هفـت روز جا می‌شـد؟ اما هرچه کـرد یادش نیامـد از چـه بگوید. فقط نگاهش کرد تا او حرف بزند. گذاشـت یـک جفت النگوی باریـک طلایی را که رویش آینه‌کاری بود و از بازار تهران خریده بود دسـتش کند. گذاشـت پیراهن گل مخملی قرمزی را که دامن دورچینی داشـت با دسـت خودش تنش کند و دل به ساعت شماطه‌داری داد که در تاریکی برق می‌زد. شیخ‌محمد آن را روی طاقچه گذاشت و گفت:
 
- این را برایت خریدم تا کوکش کنی که صبح‌ها برای نماز صبح خواب نمانی.
 
چه خوب بود که شیخ‌محمد بود، حتی برای هفت روز.
 
۱۶سـاله بود که فهمیـد غنچـه‌ای زیر چین‌هـای دامنش پنهان شـده. سـرخ شد. سفید شد. رویش نمی‌شـد به مادر یا به مادرشوهر بگوید. شیخ‌محمد هم که نبود. انگار نـه انگار باردار اسـت. باز هـم خروس‌خوان بلند شـد، نمازش را خواند، در سـماور زغال انداخـت، حیاط را جـارو کرد، مرغ و خروس‌هـا را دانه داد، از باغچه سبزی چید. شلتوک برنجی را که برای ناهار پیمانه کرده بود جدا کرد، آش بار گذاشت، با چوبک و خاکستر ظرف‌های غذا را شست، قالی بافت و بافت و بافت. غروب که شـد شـیر گاوی را که با گله از چرا برگشته بود دوشید. سرش را نوازش کرد. خوشحال از شیری که روز به روز بیشتر برکت می‌کرد شکر خدا را بجا آورد و باز به چشم‌های عکس روی طاقچه خیره شد. آرزو کرد ماه‌ها زودتر بگذرد شیخ‌محمد پیدایش شود تا این خبر را به او بدهد که: شیخ‌محمد من حامله‌ام.
 
آنوقـت شـیخ‌محمد می‌خندید و چشـمانش بـرق مـی‌زد. حتما  خدا را شـکر می‌کرد. بلند می‌شد برایش سیبی می‌آورد و پوست می‌کند و می‌گفت: اگر سیب بخوری بچه خوشگل می‌شه.
 
با تسبیحش استخاره می‌کرد که پسر است یا دختر؟ ولی نه، او مردی بود که همیشـه راضی بود به رضای خدا. وقتی حرفی در این باره به میان می‌آمد، حتما می‌گفت: پسر یا دختر توفیری نداره. مهم اینه که سالم باشه و خوب تربیت بشه.
 
آهی کشید و نم اشکش را پاک کرد و گفت: پس کی می‌آیی شیخ‌محمد؟
 


ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *