زنان و مقاومت/ نگاهی به زندگی شهید مرضیه حاتمی‌نژاد

14:00 - 12 فروردين 1400
کد خبر: ۷۱۳۳۳۷
دسته بندی: سیاست ، گزارش و تحلیل
مرضیه به خواهران و برادرانش توصیه می‌کرد قرآن بخوانند. به آن‌ها تاکید می‌کرد و می‌گفت: اگر مشکلی برایتان پیش آمد حتما قرآن بخوانید. به قرآن خواندن هر روزه حتی به قدر یک آیه وابسته بود.

 - سیده رقیه آذرنگ پژوهشگر حوزه زن در دفاع مقدس - سلام و درود خدا بر حضرت زهرای مرضیه سلام‌الله‌علیها و ۷ هزار زن شهید ایران اسلامی که رهرو صدیق آن حضرت بودند و به تأسی از زندگانی بابرکتش قدم در راه ایثار و مقاومت نهادند.

زنان شهید واژه به واژه ایثار را برایمان معنا کردند. هر چه بیشتر از آن‌ها بدانیم، چون چراغ‌های فروزانی‌اند که صراط مستقیم را هرگز گم نخواهیم کرد.

در برگ برگ خاطرات بانوان شهید جستجو می‌کنیم و این‌بار به نام شهید مرضیه حاتمی‌نژاد می‌رسیم.

شهید مرضیه حاتمی‌نژاد سال ۱۳۴۳ و در شهر دزفول متولد شد. پدرش بنای ساختمان و مادرش خانه دار بود. رزق و روزی حلال ره توشه‌ی تربیت اسلامی و اعتقاد ایمانی خانواده اش بود. اخلاق و رفتار پسندیده موجب شد فرزندانی که در این کانون گرم پرورش یافتند عاشق و شیدای اهل بیت ع و امام خمینی (ره) شوند.

مادر شهید برایمان می‌گوید: قبل از پیروزی انقلاب رفت و آمد بچه‌ها به مساجد سطح شهر زیاد شده بود. مرضیه هم همین طور. با دختر‌های همسایه مان در مراسم‌های مذهبی و راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد.

دختر آرام و مطیعی بود. به درس خواندن علاقه شدیدی داشت حتی یک روز رفتن به مدرسه را ترک نکرد. نمازش را عاشقانه دوست داشت. یادم می‌آید هر وقت پدرشان از خواب بیدار می‌شد هیچ گاه بالای سرشان نمی‌رفت تا آن‌ها را برای ادای نماز صبح بیدار کند. یک صلوات بلند می‌فرستاد بچه‌ها با شنیدن صلوات یکی یکی از رختخوابشان جدا می‌شدند. مرضیه اول از همه برمی خاست. وضو می‌گرفت و با ذوق و شوقی بی مثال به اقامه نماز می‌ایستاد.

دخترم خیلی خوب صحبت می‌کرد. شمرده و دلنشین. با فامیل و آشنایان به زیبایی ارتباط برقرار می‌کرد. به خواهران و برادرانش توصیه می‌کرد قرآن بخوانند. به آن‌ها تاکید می‌کرد و می‌گفت: اگر مشکلی برایتان پیش آمد حتما قرآن بخوانید. به قرآن خواندن هر روزه حتی به قدر یک آیه وابسته بود.

یک روز خواهر شوهرم برای خواستگاری مرضیه به خانه مان آمد. من و پدرش راضی بودیم، چون حسین پسرش را می‌شناختیم. اهل کار و زندگی بود. اما مرضیه قبول نمی‌کرد که ازدواج کند. دلیلش این بود که دوست داشت درس بخواند. دانش آموز مقطع دبیرستان بود. حسین قبول کرد و با درس خواندن مرضیه مشکلی نداشت. بلاخره با رضایت مرضیه آن‌ها به عقد هم درآمدند.

بعد از مدتی کوتاه عروسی مفصلی برایشان برپا کردیم. همه دوست و فامیل حتی همسایه‌ها هم آمده بودند. یادم می‌آید مراسم حنابندان که قبل از عروسی برگزار شد مرضیه همان روز هم به مدرسه رفت. همه با تعجب می‌گفتند: عروس به مدرسه رفته!

بعد از ازدواج خیلی به حسین علاقه‌مند شد. همیشه از اخلاق و مهربانی اش برایم تعریف می‌کرد.

جنگی تحمیلی که شروع شد به مانند دیگر مردم در شهر ماندیم و خانه کاشانه‌مان را رها نکردیم. مردم دزفول با ماندنشان در شهر هم در آتش باران دشمن بعثی استقامت کردند و هم پذیرای رزمندگان جبهه بودند.

آن‌ها به این باور رسیدند که با شاخ و شانه کشیدن‌های صدام و حزب بعث از پا ننشینند. مدارس شهر هنوز برقرار بود. رفت و آمد دانش آموزان در خیابان‌ها به چشم می‌خورد.

در همین روز‌ها بود که از مرضیه شنیدم که باردار است. نزدیک به یکسال از ازدواجش گذشته بود. با شنیدن این خبر کل خانواده خوشحال شدند.

با شوق وصف ناشدنی برای بچه اش سیسمونی کامل خریدم. هر روز بهش سر می‌زدم. از اینکه مرضیه داشت بچه دار می‌شد در پوست خود نمی‌گنجیدم.

حسین هم خوشحال بود و می‌گفت: هرچی خدا بهمون بده راضی ام. فقط بچه ام سالم باشه. خداروشکر. پسر یا دختر برای من و مرضیه فرقی نداره.

حسین برای به دنیا آمدن بچه لحظه شماری می‌کرد. مثل پروانه دور مرضیه می‌چرخید.

صدام تهدید کرده بود که شهر را خالی کنیم. پشت سر هم پیغام حمله به دزفول را از رادیو پخش می‌کرد و این موضوع دهان به دهان بین مردم می‌چرخید. با اینکه هواپیما‌های بعثی هر لحظه دیوار صوتی شهر را می‌شکستند و مناطقی از دزفول بمباران شد، اما به ماندن و مقاومت در مقابل ظلم مصمم‌تر می‌شدیم.

یکبار که برای دیدن مرضیه به خانه شان رفتم. بهش پیشنهاد دادم با توجه به اوضاع پیش آمده به خانه مان بیاید. او با مهربانی جواب داد: همین جا راحتم. تقدیر آدما از قبل مشخص است. اما اگر کسی میخواهد از این دنیا برود چه خوب است زن و شوهر در این سفر آخر با هم باشند.

خیلی حجاب را دوست داشت. اصلا لباس‌های نامناسب نمی‌پوشید. شب‌های موشکباران با حجاب کامل به بستر خواب می‌رفت. چند روز دیگر موعد زایمانش بود و ما همگی در انتظار تولد نوزاد بودیم.

اما همزمان همسرم بیمار شد و تازه از بیمارستان مرخص شده بود. دلم به فکر مرضیه بود. در تاریخ ۵۹/۷/۱۶ ساعت ده و نیم شب صدای انفجار مهیبی توی شهر پیچید. قلبم از جا کنده شد. آنقدر آسمان شب از شدت انفجار روشن شده بود که برای لحظاتی نورش مثل روز همه جا را فراگرفت.

بعد از کمی صدای همهمه‌ی مردم و حتی همسایه‌ها را شنیدیم. پسرانم با عجله فانوس برداشتند و بیل و کلنگ به دست برای کمک رسانی به محل حادثه شتافتند. اما نمی‌دانستند رژیم بعث کجا را مورد اصابت موشک هایش قرار داده است. همسرم وقتی اوضاع را دید بهم گفت: بلند شو بریم ببینیم چه اتفاقی افتاده!

با دیدن جمعیت مردم به سمت شان کشانده شدیم. در کمال ناباوری متوجه شدم خانه دامادم مورد اصابت حمله موشکی قرار گرفته است. پسر‌ها بهم خبر دادند که مرضیه و حسین شوهرش شهید شده اند. یک نگاه به آوار خانه شان انداختم و نگاهی به همسرم. با بغض گفتم: دیدی صدام باهامون چه کرد؟ دیدی نوه مان را ندیدیم؟!...

آه کشیدم و ناله سر دادم. او صبورانه سکوت کرده بود و من در غم مرضیه ام بی تاب‌تر می‌شدم. روز بعد پیکر مرضیه و همسرش را در گلزار شهدای، ولی آباد دزفول به آغوش خاک سپردیم. شادی روح شهدا صلوات

 

زنان و مقاومت/ نگاهی به زندگی شهید مرضیه حاتمی‌نژاد

 

 


برچسب ها: شهدای زن

ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *