رؤسای قوه قضائیه وکیل آنلاین مجله حقوقی

داستان هیجان انگیز زندگی پس از مرگ در کتاب «دره گل سرخ»

17:01 - 30 فروردين 1400
کد خبر: ۷۱۸۱۵۴
رمان «دره گل سرخ» مشهورترین اثر نویسنده سوئدی آسترید لیندگرن درباره زندگی پس از مرگ، به چاپ پنجم رسید.

- رمان «دره گل سرخ» درباره دو برادر به نام‌های یوناتان و کارل شیردل نوشته آسترید لیندگرن نویسنده سوئدی است که عزیزالله قوطاسلو کار ترجمه فارسی آن را برعهده داشته و با ویراستاری محمدرضا سرشار منتشر شده است.

کارل پسربچه ۱۰ ساله و ضعیفی است که قادر نیست از رختخواب خارج شود. او برادر ۱۳ ساله شجاع و زیبایی به نام یوناتان دارد. کارل که متوجه مریضی وحشتناک خود هست از یوناتان درباره مرگ می‌پرسد و یوناتان می‌گوید بعد از مرگ، آن‌ها به نانگیلیا خواهند رفت.

بعد از مدتی یوناتان در آتش سوزی و کارل در اثر مریضی جان خود را از دست می‌دهند و در دره آلبالو در نانگیلیا با یکدیگر ملاقات می‌کنند. در این سرزمین لباس‌ها و نحوه زندگی مردم مثل قرون وسطی است. یوناتان و کارل تصمیم دارند به مردم دره گل سرخ کمک کنند تا از دست تنگیل و اژد‌های او کاتلا رهایی یابند و ماجرا‌های آن‌ها در این سرزمین افسانه‌ای شروع می‌شود. نبرد نیکی و بدی.

این رمان آکنده از مفاهیمی همچون عشق، محبت، شجاعت، مبارزه با پلیدی‌ها است و نویسنده با خلاقیت اعجاب انگیز و پراحساس دنیای پس از مرگ را برای نوجوانان بیان کرده است.

در بخشی از این رمان آمده است: «کمی که از تپه بالا رفتیم، برگشتم و اطراف را نگاه کردم. یواش‌یواش، درة گیلاس دیده می‌شد.

آه که چقدر قشنگ بود! شکوفه‌های سفید گیلاس همه جا را پوشانده بود. تمام دره، درست مثل یک تکه مخمل سبز و سفید بود؛ سفید از شکوفه‌های گیلاس و سبز از چمن؛ و در میان تمام آن سبزی‌ها و سفیدی‌ها، رودخانه درست مثل کمربندی نقره‌ای به جلو می‌رفت.

نمی‌دانم چرا تا آن موقع اصلاً متوجه آن منظره نشده بودم. مثل اینکه در تمام این مدت، فقط یوناتان را نگاه می‌کردم! ولی در آن وقت، بالای تپه ایستادم و دیدم که آنجا چقدر قشنگ است.

به یوناتان گفتم: «این دره، زیباترین درة روی زمین نیست؟»

یوناتان جواب داد: «آره؛ ولی نه روی زمین!»

آن وقت تازه یادم افتاد که ما توی نانگیالا هستیم.

اطراف درة گیلاس پر از کوه‌های بلند بود. کوه‌ها هم قشنگ بودند. از شکاف کوه‌ها، چشمه‌ها و آبشار‌های زیادی به طرف دره می‌رفت. صدایشان درست مثل آواز بود.

آخرِ فصل بهار بود. چیز عجیبی توی هوا بود. هوا به قدری پاک و خوب بود که آدم دلش می‌خواست آن را ببلعد!

گفتم: «چند کیلویی از این هوا توی شهر‌ها لازم دارند.»

آخه یاد آن روز‌هایی افتادم که روی مبل آشپزخانه دراز می‌کشیدم و حس می‌کردم که اصلاً هوا وجود ندارد. همیشه دلم برای هوای آزاد تنگ می‌شد. ولی آنجا هوا تازه و سالم بود. تا دلت بخواهد هوای تازه و سالم وجود داشت. تا آنجایی که می‌توانستم نفس عمیق کشیدم. مثل این بود که از نفس کشیدن سیر نمی‌شدم.

یوناتان از دیدن این حالِ من خنده‌اش گرفت و گفت: «یک خرده هم بگذار برای من بماند!».


برچسب ها: اخبار کتاب کتاب

ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *