اوضاع خانه و زندگی یک فرمانده بزرگ جنگ

23:00 - 25 مرداد 1400
کد خبر: ۷۵۰۰۰۲
دسته بندی: سیاست ، دفاعی و مقاومت
هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.

 - شهید «علی هاشمی» از جمله کسانی است که با شنیدن «أین عمار» سر از میان نیزارهای هور بلند کرد و به ندای مظلومیت ولی زمان خود لبیک گفت. هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.

کتاب هوری که به همت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی گردآوری شده است، به بخشی زندگی‌نامه و خاطرات سردار فاتح «هور»، شهید سرلشکر علی هاشمی می‌پردازد.  در سلسله برش‌هایی، به بازخوانی این کتاب می‌پردازد.
 

***

اوضاع خانه و زندگی یک فرمانده بزرگ جنگ

خانه

سید صباح و...
ماه رمضان بود. از اهواز گوجه خریدیم و با نمک و پیاز سرخ کردیم تا هم شاممان باشد و هم سحری.

داشتیم افطاری می‌خوردیم که یکدفعه حاج علی زد پشت دستش و گفت: «امشب باید می‌رفتم خانه. به مادرم قول داده بودم».
 
بعد گفت: «بلند شو بریم سید.» هر چه بچه‌ها اصرار کردند که حاج علی نمی‌خواد بری دیروقته، همینجا بخواب، قبول نکرد و گفت: نه، مادرم منتظره.

سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خانه حاج علی. سر کوچه که رسیدیم، در خانه باز شد و مادر حاجی آمد بیرون. حاجی گفت: «دیدی مادرم نگرانه. نمی‌خوابه تا من بیام.» به حاج خانم گفتم: اجازه می‌دادید پیش ما بخوابه. حاج خانم گفت: نه می‌خوام یه کم علی رو ببینم. علی دست مادرش را بوسید و با هم رفتیم داخل. تا صبح با مادر صحبت کرد.

حاجی اون شب خیلی در مورد شهادت حرف زد. مادر گفت: حرف از شهید شدن که میزنی من طاقت نمی‌یارم. حاجی هم گفت:» باشه ننه باشه. دو کلمه هم که می‌خوام درباره حوری و بهشت و... حرف بزنم، شما حوصله نداری.» بعد اجازه گرفت و رفت خوابید.

از طرف تعاونی، خانه‌ای به اسم حاجی درآمد. همه خانواده خیلی خوشحال شدند. اما خانه‌ای که می‌خواست برود نیمه‌کاره بود. یک شب رفتم به خانه جدیدش.

وقتی رفتم دم خانه، حاجی رو دیدم که با فرغون مصالح جابه‌جا می‌کرد!! تا وقتی بنا‌ها صبح می‌آیند مشکل نداشته باشند.

آرام گفتم: ببین چه جنگیه؟! فرمانده چندین لشکر داره فرغون می‌کشه.
 
حاج علی انگار که شنید. گفت: «عبدالفتاح نگفتم بیای که حرف بزنی. بیا کمک کن، برای کارگر گرفتن که می‌دونی دستم خالیه.»
 
حاج علی حسابی مشغول بود که چند تا از بچه‌های قرارگاه آمدند. حاجی با دیدن آن‌ها گفت: «شما دست از سر من برنمی‌دارید. اینجا رو چطور پیدا کردید؟»
 
یکی از بچه‌ها گفت: حاجی نیروی نصرت، اون هم از نوع مهندسی یعنی همین دیگه.

بعد گفتند: یک مسلسل بی‌صدا آوردیم تا شما ببینی و نظر بدی.
 
علی گفت: «خب، حرف حساب جواب نداره. بچه‌های نصرت هستید دیگه. امتحان کنید ببینم چی ساختید؟»
 
گفتند: نه بابا اینجا که نمی‌شه، اینجا شهره حاجی.

حاج علی هم گفت: «مگه نمی‌گید بی‌صداست؟ پس نگرانیتون چیه؟ امتحانش کنید.» بالاخره تصمیم خودشون رو گرفتند و یک خشاب خالی کردند. حاجی از کار راضی بود و گفت: «بارک‌الله، واقعاً مثل اینکه بی‌صداست.»
 
آن‌ها کارشان را انجام دادند و رفتند. اما من خیلی تعجب کردم. خانه و زندگی یک فرمانده بزرگ جنگ چرا باید اینقدر ساده باشه؟! واقعاً حاجی خیلی خاکی بود.

برادر حسن عطشانی نقل می‌کند: یک بار حاج علی آمد مقر لجستیک که در هویزه بود تا به من سری بزند. داشتم سرِ دادن یا ندادن وسایل با بچه‌ها سر و کله می‌زدم. وقتی حاجی رو دیدم گفتم: حاجی، هر چی جنس می‌خوای بنویس و امضا کن، بعد بیان از من بگیرند. این طوری بهتره. الان اصلاً معلوم نیست چه خبره؟ کی چی رو برای چی می‌گیره؟!

حاجی گفت: حسن جان من به نیرو‌های خودم اعتماد دارم. برای اینکه منظورم رو بهتر برسونم گفتم: من که نمیتونم این همه وسیله رو یکدفعه به همه بدم. اشکال نداره، شما بنویس، ما به همه وسایل می‌دیم، اما اونی رو که واقعاً فکر می‌کنی لازم داره یک جور دیگه امضا کن، اونی رو هم که فعلاً ضروری نیست یک جور دیگه. اینطوری من تکلیفم رو میدونم، دلخوری هم پیش نمی‌یاد. حاجی هم قبول کرد.

بعد حاجی پرسید دیگه چی؟ من هم گفتم: راستش حاجی، من سه تا بچه دارم و پدر و مادرم هم با من زندگی میکنند. شرایطم سخت است و خونه ندارم. دوبار هم که می‌دونی مجروح شدم. اگه یک خونه جور بشه که از این بی‌جا و مکانی نجات پیدا کنم، خیلی خوب می‌شه.

حاجی گفت: «یک نامه برات می‌نویسم. شاید بنیاد شهید یک زمین بهتون داد.» بعد خم شد و از روی زمین پاکت سیگاری را که افتاده بود برداشت و باز کرد. روی قسمت سفیدش یک معرفی‌نامه برای من نوشت و به دستم داد!

وقتی پاکت سیگار رو گرفتم با عصبانیت کاغذ رو انداختم و گفتم: حاج علی، این چیه؟!
 
حاجی هم گفت: «بَرش دار این کاغذ غنیمته.» بعد هم برگشت و رفت.

حاجی در مقر سپاه نشسته بود و با قاسم که مسئول دفتر سپاه ششم بود برنامه‌ها رو هماهنگ می‌کرد. مشغول هماهنگی یکسری جلسات و سرکشی‌ها بودند که در زدم و رفتم داخل.

درحالیکه می‌خندیدم گفتم: حاجی نامه رو به قسمت زمین شهری بردم. گفتند: توی قرعه‌کشی می‌گذاریمت، برو پرونده‌ات رو بیار. الحمدلله اسمم توی قرعه‌کشی در اومده. خیلی خوشحالم، ولی حاجی پولش از کجا؟

حاج علی با لبخند همیشگی‌اش گفت: «خدا کریمه، می‌رسونه. وام برات می‌گیرم. جور می‌شه نگران نباش».
 
من هم گفتم: انشاءالله. امیدم به خداست که مثل شمایی رو سر راهم گذاشته که پشت پاکت سیگار هم نامه بنویسه جواب میده.

بعد حاجی گفت: «حالا برو به بچه‌ها بگو به مناسبت حل شدن مشکل شما می‌خوایم یه دست فوتبال بزنیم. تیم غلامپور هم آماده است. دیگه امروز باید روشون کم بشه».
 
بازی که شروع شد، جلو افتادیم. اما هر چه بازی می‌کردیم داور سوت پایان را نمی‌زد! بچه‌ها اعتراض کردند. داور هم گفت وقت اضافه است. حاجی هم گفت: «شما به اندازه کل بازی وقت اضافه گرفتی. وقت اضافه دو دقیقه، سه دقیقه، نه اینقدر».
 
غلامپور هی با چشم و اَبرو به داور اشاره می‌کرد. آخرسر گفت: من نمی‌دونم داور، باید این تیم ببازه. دیگه خودت می‌دونی. حاجی هم که دید انگار این بازی تمامشدنی نیست، گفت: «باشه بابا شما برنده، خوبه؟ سوت رو بزن و تمامش کن...» آن روز خیلی خوش گذشت. خستگی بچه‌ها هم در آمد.
 


ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *