رؤسای قوه قضائیه وکیل آنلاین مجله حقوقی

اوضاع آشفته هور در آخرین روزها

23:00 - 30 مرداد 1400
کد خبر: ۷۵۰۹۸۴
دسته بندی: سیاست ، دفاعی و مقاومت
هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.

 - شهید «علی هاشمی» از جمله کسانی است که با شنیدن «أین عمار» سر از میان نیزارهای هور بلند کرد و به ندای مظلومیت ولی زمان خود لبیک گفت. هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.

کتاب هوری که به همت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی گردآوری شده است، به بخشی زندگی‌نامه و خاطرات سردار فاتح «هور»، شهید سرلشکر علی هاشمی می‌پردازد.  در سلسله برش‌هایی، به بازخوانی این کتاب می‌پردازد.
 

***

روز‌های آخر

سید صباح و یکی از فرماندهان
هور ناآرام شد! دشمن به شدت جزیره را زیر آتش گرفت. آرامش ماه‌های پیش از بین رفت.
 
هر لحظه در نقط‌های از جزیره موشکی به زمین می‌خورد و آب مرداب به هوا می‌پاشید و نی‌ها آتش میگرفت.
 
گویی همه دنیا جمع شده بودند تا انتقام این چند سال را از ما بگیرند و از صدام حمایت کنند.

هر روز علیه ما قطعنامه صادر می‌کردند و در عوض به عراق مجوز استفاده از سلاح‌های شیمیایی و غیر متعارف می‌دادند!
آمریکا ناوگانش را آورد و در خلیج فارس مستقر کرد. آن‌ها وقیحانه کشتی‌ها و هواپیما‌های ما را هدف قرار می‌دادند.
 
در آن اوضاع آشفته، حاج علی شب و نیمهشب برای بازدید جزایر شمالی و جنوبی و پد غربی می‌رفت.

بهار ۱۳۶۷ را فراموش نمی‌کنیم. بچه‌ها پابه‌پای حاج علی سخت درگیر بودند و شب و روزشان را گم کرده بودند.

وضع هور خیلی آشفته بود. برادر رحیم صفوی آمد تا اوضاع منطقه را ببیند.

وقتی حاجی را دید از دور دستی تکان داد و صدایش کرد. بعد گفت: حاج علی، موقعیت قرارگاهت را عراقی‌ها شناسایی کرده‌اند. قرارگاه را پشت توپخانه ببر.

من حرف‌های حاجی را با برادر رحیم شنیدم. گفتم: حاج علی چه کار می‌کنی، میری عقب؟
 
چهره حاجی حرف دیگه‌ای میزد. نگاهی به من کرد و خیلی محکم گفت: نه.

بعد گفت: سید سوار ماشین شو بریم جلو.

وسط جزیره که رسیدیم حاجی گفت: ببین سید، قرارگاه من باید همینجا باشه، وسط خود جزیره.

بعد ادامه داد: وجدانم قبول نمی‌کنه بچه‌های مردم جلو باشند، من برم فکر قرارگاه خودم باشم. من باید کنار همین‌ها باشم تا روحیه بگیرند فهمیدی؟!

بعد ادامه داد: فاو داره از دستمون میره. عراقی‌ها دوباره اومدند تو شلمچه که برای وجب به وجبش شهید دادیم. نباید بگذاریم جزیره از دست بره. برو و بچه‌ها رو جمع کن، می‌خوام براشون صحبت کنم.

همه بچه‌ها که جمع شدند حاجی گفت: خب بچه‌ها، انشاءالله تا ده بیست روز دیگه همه راحت میشیم. همه رو بر می‌دارم و می‌برم مشهد و یک ماه اونجا استراحت می‌کنیم و خستگی از تنمون در می‌یاد.

بچه‌ها هم با صدای بلند گفتند: انشاءالله.

آخر جلسه حاجی رو به قنبری که از نیرو‌های عملیات قرارگاه بود کرد و گفت: «راستی قنبری، چند شب پیش خوابت رو دیدم».
 
قنبری خوشحال گفت: خیر باشه.

حاجی ادامه داد: «خیره، من و تو داشتیم از یک کوهی بالا می‌رفتیم. من جلو رفتم و دست تو رو هم گرفته بودم. بالای کوه هم امام ایستاده بود.

همینطور که داشتیم به سختی بالا می‌رفتیم به نزدیکی‌های قله که رسیدیم، یکدفعه دستت ول شد و افتادی پایین! تو رفتی پایین و من رفتم بالا».
 
قنبری که ناراحت شده بود گفت: حاجی، ولمون کردی و رفتی پیش امام؟!

حاجی با لبخند گفت: «بابا جان، اول اینکه خوابه، بعد هم من دستت رو ول نکردم. خودش ول شد. حالا غصه نخور. شاید اون پایین بهتر باشه، چه می‌دونی؟»

غذا را که آوردند قورمه‌سبزی بود. حاجی میل به خوردن نداشت. یک کلوچه برداشت و در قورمه‌سبزی زد و با بی‌میلی شروع به خوردن کرد، درحالی‌که در فکر بود.

هر روز خبر‌های بدی می‌رسید. فاو و شلمچه از دستمان رفته بود. همه می‌گفتند قصد بعدی صدام پس گرفتن جزایر است.
 
 


ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *