«نبودن»؛ روایتی از فقدان روابط اجتماعی در جامعه امروز

17:15 - 28 مهر 1400
کد خبر: ۷۶۶۶۳۵
«نبودن» مجموعه‌ شش داستان کوتاه نوشته‌ بابک بیات است که به فقدان روابط انسانی و خلأ موجود در روابط امروزی می‌پردازد.

- «نبودن» شرح آدم‌هایی است که توأمان در دنیای واقعی و مجازی همه چیز خود را از دست می‌دهند. قصه‌هایی که با زبانی درست و شاعرانه بیان می‌شوند و احساس می‌کنید جایی میان این انسان‌ها در حال گم شدن و از دست دادن هستید.

نبودن، مجموعه ماجرا‌هایی با موضوعات قابل تأمل، همراه با زبانی خوب و نثری کم نقص دارد. تمام داستان‌ها کاملاً ایرانی و ملموس، با موضوعاتی مدرن و شهری هستند و به رویکردی اجتماعی و انسانی اشاره می‌کنند. دغدغه‌ی موضوع و مضمون به وضوح نمایان است. همچنین این کتاب نگاهی هم به فضای مجازی می‌اندازد، در واقع سوءتفاهم‌های فضای مجازی و خلأیی که روابط مجازی در زندگی افراد به وجود می‌آورد در سه داستان این مجموعه به آن اشاره می‌شود.

نویسنده به جز انتخاب عناوین، قصد سخت کردن کار را ندارد و به شکلی کاملاً حرفه‌ای و پخته، به دور از پیچیدگی، همه‌ی داستا‌ن‌ها را به خوبی روایت می‌کند. او در مجموعه‌ی نبودن سعی کرده است که داستان‌ها درونمایه‌ای نزدیک و شبیه به هم داشته باشند. قصه‌ها متفاوت هستند و ماجرا‌هایی گوناگون دارند، ولی با این وجود، وجوه مشترک بسیاری در آن‌ها به چشم می‌خورد؛ به طوری که انگار همه یک حرف را بازگو می‌کنند و یک دغدغه و صدا را به گوش شما می‌خواهند برسانند.

برای همین در تمام این شش داستان شخصیت اصلی و محوری داستان‌ها، از آدم‌های اطراف خود گریزانند و با آنان به مشکل برمی‌خورند. گویی جهان این افراد با اطرافیانشان تفاوت دارد و برای خودشان تافته‌ای جدا بافته‌اند؛ رغبتی به ارتباط در آن‌ها وجود ندارد یا اگر باشد هم بیمارگونه است. آن‌ها شخصیت‌های عام و معمولی ندارند بلکه افرادی خاص، متفاوت و کاملاً امروزی هستند؛ مثل: نویسنده، فیلم‌ساز، نقاش، استاد دانشگاه و غیره.

یکی از نکات مثبت این کتاب، عدم دخالت نویسنده در ماجراهاست. او شخصیت‌های داستانش را قضاوت نمی‌کند و فقط ماجرایشان را بازگو می‌کند. بیات شخصیت‌های این اثر خود را به خوبی می‌شناسد و آن‌ها را خوب می‌آفریند. داستان‌ها قصد ندارند که آدم‌ها را سیاه و سفید نشان دهند.

در بخشی از کتاب نبودن می‌خوانیم: پیش خودمان بماند، منتظر بودم فرصتی بشود تا اتاق خواب را نشانش بدهم. یکهو یادم افتاد به تابلوِ بالای تختم، تو ندیده‌ای‌اش. از میلاد نور، فروشگاه طبقه‌ی دوم، گوشه‌ی آن ته، یادت هست که، پسر هیزه، از او خریدم. حالا یادم باشد بعداً ازش برایت چیزی تعریف کنم تا بخندیم. اولش ترسیدم آن هم کار خر دیگری دیوانه‌تر از این یکی باشد و از چاله به چاه بشود، اما بعد دیدم هر چه باشد از توی پذیرایی ماندن بهتر است تازه فضا هم عوض می‌شد. می‌فهمی که؟ گفتم بیاید تابلو توی اتاق خواب را ببیند. مکث کرد، جوری که معذب شدم از حرفم. گفت باشد برای بعد. گفتم بی‌ذوق نباشد و بیاید اتاق خواب دوستش را ببیند.

باز دیدم افتاده به خب... چرا... ولی... پسر‌ها همه‌شان همین‌اند، یک مشت ترسو، تا دلت بخواهد. بعضی‌هاشان رو می‌کنند که می‌ترسند، حرفه‌ای‌تر‌ها نه. دوست دارند خودشان التماس کنند. به قول مامان، مرد جماعت دلش می‌خواهد خودش جان بکند دنبال زن... وقتی خودت پیش‌قدم می‌شوی یا می‌خواهی باهاشان راحت باشی، ترس برشان می‌دارد که یا طرف می‌خواهد آویزان شود یا عیب و ایرادی دارد. نمی‌گذارند به پای باز برخورد کردن تو. خوش‌شان نمی‌آید. جان به جان‌شان کنی دهاتی و متعصب و عقب افتاده‌اند!

بعد نمی‌دانم چه فکری پیش خودش کرد که قبول کرد. دوباره من خنگ جو زده شدم و دستم را دراز کردم طرفش که یعنی بیا با هم برویم. اما باز این دست بی‌صاحب من رو هوا بی‌کس و کار ماند. فقط ببین چی کشیدم من. بعد تو هی بگو صبور نیستی، عجولی؛ چه قدر صبر؟ حقش بود همان جا از خانه می‌انداختمش بیرون. باید از خداش هم باشد من دستش را بگیرم. رفتیم تو اتاق خواب. تابلو را نشانش دادم. گفتم «ببین، معرکه نیست؟» سرفه‌ای کرد و مثل آقا معلم‌ها سینه‌ای صاف کرد و گفت «تو را خدا ناراحت نشوی‌ها، ولی این‌ها یک مشت تابلو مزخرف بازاری‌اند.»

 انتهای پیام/



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *